سه باره پسر، دوباره پدر
#مصطفی_سلیمانی
معجزه مگر غیر از این است؟! چشمانِ تو بسته باشد، من هم بغلت کنم یک عصر تابستان. حرف هایِ سختم را درِ گوشَت زمزمه کنم. همین قدر بی شیله پیله، همین قدر ساده و نزدیک، همین قدر حیرت انگیز... مثلِ میهمانی عزیز که ناخوانده و یکهویی، زنگِ درِ خانه را می زند. مثلِ آدمی که لبۀ پرتگاه، صندلی اش را باز کرده و با خوش خیالیِ آسوده دارد آفتاب می گیرد. مثلِ تو!
تویی که با آمدنت، زنگِ درِ خانۀ ما را به صدا در آوردی و باعث شدی خدا بی هوا یک تودهنی بزند به من که: «های پسر! فکر نکنی زندگی تمومه، حالا حالا گرفتارشی.» آری! زندگی با تو دوباره شروع شد. همه چیز دوباره تکرار شد. دوباره اجرایِ «و َ نَفَختُ فیه من روحی» ولاجرم استمرارِ زندگی:
«یعنی تکثیر سلولِ ناچیزی از جسم به پیکرِ روح، که نامش می شود فرزند.» فرزند یعنی خودِ تو که در شکمِ مادرت دوام نیاوردی و کنجکاو به دنیا بودی. تو هم مثلِ حوا، بی هوا دستت را بردی و سیبی چیدی و واردِ دنیا شدی! حالا باید دو چیز را بدانی: «یکی اینکه دنیایِ محدود، محلِ نزاعِ همیشگیِ آدم هاست با اطرافش. و دیگر اینکه دنیا کوچکتر از آن است که آدمی لنگِ آرزوهایش را در آن دراز کند...»
پس بیا و از همین ابتدا بی خیالِ حرفِ مردم شو! اورجینال باش. همه چیزت به سبکِ خودت باشد. به سبکِ خودت عاشق شو. به سبکِ خودت دوست بدار. اشتباهی نباش. دوستِ معتمدِ کسی باش و این را به هر رابطۀ دیگری ترجیح بده. کاری به قضاوتِ این و آن نداشته باش. حرفِ مردم حقیرتر از خیالِ توست، پس: «ببین، بشنو، بدو، بخور، بنواز، بساز، بنوش، لذت ببر و از همه مهم تر بخوان و بنویس! در دنیا هیچ تفریحی به اندازه کتاب خواندن و نوشتن لذّت بخش نیست. خواندن و نوشتن موجب می شود تا شیوۀ انسانیت را در پیش بگیری. اما اگر نخواهی و نخوانی یا خدایی نکرده پا رویِ فهمت بگذاری، یک لحظه چشمانت را باز می کنی و می بینی که از آدم ها و چیزها دشمن ساخته ای که به نامِ وطن، مذهب، قبیله، غیرت یا حتی عشق، عمری است با دشمنی که وجود ندارد جنگیده ای و جز بُهت و پشیمانی آهی در بساط نداری!»
این را هم بگویم که دنیا آنقدرها هم که گفتم ناراحت کننده نیست، به شرطی که «بلد» باشی. بلد باشی دوست داشته شوی. بلد باشی خودت را رها کنی. بلد بای همه چیزِ یک آدم شوی. بلد باشی که بگذاری عاشقت بشوند. با این همه این را آویزۀ گوشت کن که:
«دنیا به تو بدهکار نیست عزیزکم!»
و در آخر یک فضولی بکنم که:
مادرت خیلی دوست داشت دختر باشی، اما تقدیر خدا غیر از این بود. البته من هم برای جوریِ جنس و تجربۀ داشتنِ دختر بی میل نبودم، اما ته قلبم «الخیرُ فیما وَقع» بود.
حالا که دارم فکر می کنم حس می کنم جوانی دوباره به سراغم آمده، گرچه نمی دانم کجایِ کلافِ زندگی ام ایستاده ام...
(APPENDIX ITEM)