ماهى يك نماز بخوانيد كافى است!

ماهى يك نماز بخوانيد كافى است!

آقايى به بمبئى رفته بود و ديده بود در يك محله همه شيعه هستند ولى نماز نمى خوانند، به آن ها گفته بود: طورى نيست اگر ماهى يك نماز بخوانيد كافى است !البته چنين فتوى و دستورى نياز به جراءت و يقين دارد . لذا همه گفتند: اين كه چيزى نيست ، و ماهى يك نماز خواندند. مدت ها بدين منوال ماهى يك نماز مى خواندند تا اين كه آن آقا به آن ها گفت : هفته اى يك نماز. مدت ها گذشت تا اين كه فرمود: شبانه روزى يك نماز.كم كم صبح و شام ، تا اين كه نمازهاى يوميه را با كمال سهولت و بدون هيچ صعوبتى به آن ها تعليم نمود و آنان را را نمازخوان كرد و نتيجه ى مطلوب و نهايى را گرفت .
به ايشان گفته بودند: چگونه آن ها را در اين مدت بى نماز گذاشتى ؟ گفته بود: آن ها خود بى نماز بودند، من بى نماز نكردم ، من با اين روش آن ها را تدريجا نمازخوان كردم .

در محضر ایت الله العظمی بهجت، محمد حسین رخشاد

بیست دقیقه براي نماز!!

بیست دقیقه براي نماز!!


حتماً برای شما هم پیش آمده که:
خیلی وقت ها به خاطرِ مشکلی که دچارش شدی، یا کارِ اداری که پیدا کردی، به اداره ای برای رفع یا حلِّ اون عازم می شی.
حالا اتفاقاً یا استثنائاً یا بدبختانه کارِ شما به نماز منتهی می شه! ...

اين موقع است که کارمندای محترم و عزیز، سریعاً نماز خون می شن و برای ادایِ نمازِ واجب، به نمازخانۀ مربوطه تشریف می برن! حالا تا اینجا عیبی نداره، عاخه نمی شه گفت که نماز چرا می خونی و وایسا به کارِ مردم رسیدگی کن!
بحثم سرِ اینه که دو تا نمازِ ظهر و عصر، با تمامِ تعقیباتِ وارده و مستحباتِ حاکیه، مگه چقدر وقت مي گيره؟ ها؟ بگو با وضو و مستراحش 15 دقيقه! نه نيم ساعت!
خداوکیلی، دلت برایِ اون پیرمرد يا پیرزن یا مادری که الآنه که بچه اش از مدرسه برسه یا شوهرش از سرِ کار برگرده، نمی سوزه؟! ها؟
حالا بماند که واقعاً بعضاً تو این مهلت نماز می خونن یا بعضاً... ها؟
-------------------------------------------
پ ن:
1- رفتم اداره ای، يارو بعد از نيم ساعت اومده، همه معترض! بهش می گم: داداشِ من! نمازِ جعفرِ طیار خوندی بودی، تموم شده بود! اونم محترمانه گفت: «دلم می خواد، می خوام ببینم فضولش کیه؟!» منم دیدم خیلی منطقيه، صوبتي نداشتم!
2- از جهتِ شرعی و فقهی، نماز واجبِ مُوسَّع[دارای وقت بسيار] است ولی راه انداختنِ کارِ مردم، واجبِ مُضيَّق[دارایِ وقتِ اندک] است!
3- ضمناً هیچ کس، مخالف با نمازِ اولِ وقت نيست! بد فکر نکنی!!
اما نمازِ در اولین فرصت، نمازِ اولِ وقت است، فتأمّل که جایِ تأمّل بسیار است!
4- بعضی ها هم چه خواب هایی می بینن ها!

مرشد چلویی

مرشد چلویی

نسیه داده می شود؛ حتی به شما

•    تابلویی روی دخل مغازه گذاشته بود: "نسیه و وجه دستی داده می شود؛ حتی به جنابعالی به قدر قوه." اغلب مردمی که پول نداشتند یا رند بودند و می خواستند پول ندهند، از این موضوع استفاده می کردند، غذای مجانی می خوردند و می رفتند. 

•    می گفت: «جنس خوب بهترین تبلیغ است.» به همین جهت از بهترین برنج، روغن کرمانشاهی، گوشت راسته ی سفارشی و بهترین حبوبات استفاده می کرد؛ طوری که انسان وقتی از غذای این مغازه می خورد، احساس می کرد باز هم دلش می خواهد. به همین جهت مشتری ها اغلب دو پرس می خوردند؛ حتی آنهایی که رایگان می خوردند! 

•    بیشتر کسانی که غذا بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان و صاحبان مغازه ها غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا محروم بودند. مرشد چون این مطلب را می دانست، هر روز مقدار زیادی کباب و گوشت و ته دیگ جلوی دست خود می گذاشت و در همان شلوغی دکان، آن کباب ها را با دست تکه می کرد و لقمه می گرفت و دهان شاگردان می گذاشت. آنها همان طور که لقمه را می خوردند و لبخندی نشانه رضایت بر لب داشتند از مغازه بیرون می رفتند. 

•    یک روز مغازه اش در آتش سوخت. وقتی به او خبر دادم بدون اینکه تغییر حالتی بدهد، گفت: «عیب ندارد بابا.» با هم به طرف مغازه راه افتادیم. بین راه دیدم آهسته گریه می کند. گفتم: «ناراحت نباشید. دوباره مغازه را روبراه می کنیم.» جواب داد: «نه! ناراحتی ام از آتش سوزی نیست. آن آتش سوزی خیر بوده. من دلم فقط برای اشعاری که سال ها سروده و در کشوی دخل مغازه ام گذاشته بودم می سوزد، چون نسخه دیگری از آن ندارم. 

ما چقدر فقیر هستیم!

ما چقدر فقیر هستیم!

ما چقدر فقیر هستیم

روزی مردی ثروتمند پسربچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. 
در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟» 

پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!» 
و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟» 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه‌ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس‌های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود، اما باغ آنها بی‌انتهاست!»
با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»

قهر خدا

قهر خدا
 
اگر کسی را که دوستش داری و عاشقش هستی ازتو روی گردان شود و قهر کند چه حالی می شوی ؟
حال این امر را در ارتباط با خدا در نظر بگیریم، وقتی خداوند رویش را از ما برگرداند چه می شویم ؟

بر دل عاشق هزاران غم بُود
گر ز باغ دل خلالی کم شود...


دیشب خیالت با من و دل همنشین بود
امشب چرا ای مونس جان دیر کردی؟

اینجا سوال برای انسان پیش می آید که من چرا کاری کردم که او از من رویگردان شده؟ چه کاری کردم ؟ و به دنبال " او " می گردید این یعنی " تقوا " !
قرآن ، آدرس خانه ی معشوق است . چه می توان گفت درباره ی کسی که قرآن شرح جمالِ اوست .
بعضی وقتها ذکر هم می گویند. البته باید بدانیم ذکر یعنی چه ؟
مثلا وقتی کسی عاشق مریم شد ، او را صدا می زند و اگر او را پیدا نکرد تلفن می زند و این در و آن در می زند و به دنبال مریم می گردد تا او را پیدا کند. ولی اگر به جای این کارها یک جا بنشیند و فقط مریم...مریم بگوید که تأثیری ندارد.
این کار را ما با خدا می کنیم و همه اش می گوییم یا الله...الحمدلله...غیر المغضوب علیهم....
یا الله این است که ما پای خود را از خانه بیرون بگذاریم ، یعنی از خانه ی نفس بروید به سمت خدا و کار خیر انجام دهید ، اوصاف او را متجلّی کنید.
حمد یعنی آراسته شدن به صفات الهی . وقتی می گوییم الحمدلله ، این تعلیمِ حمد است ، بعد باید راه بیفتیم.
غیرالمغضوب یعنی کاری نکنیم که مغضوب واقع شویم . شما وقتی کاری کنید که مغضوب علیهم باشید، حالا هر چه قدر هم که این ذکر را تکرار کنید فایده ای ندارد.وقتی مردم خوششان نیاید خدا هم خوشش نمی آید. اخلاقِ خوش ، غیر مغضوب علیهم است.
پس اگر آن آدرس و خبر را دادند باید راه بیفتیم. کمتر انسانی هست که بعد از شنیدن و آدرس گرفتن به راه بیفتد.

برگرفته از سی دی سخنرانی دکتر الهی قمشه‌ای با عنوان " انسان کامل
"

مادرم حضرت زهرا

مادرم حضرت زهرا

آیت الله العظمی بهجت در جمع شاگردانش داستانی را نقل کردند و فرمودند :
سید مرتضی کشمیری دید عده ای میخواهند داخل یکی از حجره های مسجد "کوفه" شوند ولی درِ
آن قفل است و کلید در دستانش نیست و با هم صحبت میکنند که اگر کسی نام مادر حضرت موسی را
بگوید قفل باز میشود, ایشان نزدیک آمد و فرمود:"مادر من از مادر موسی افضل است" و گفت:
"یا فاطمه" و دست برد وقفل را بدون کلید باز کرد.

منبع:نکته های ناب از آیت الله بهجت

داستان واقعی وخیلی زیبا که درپاکستان اتفاق افتاده...

داستان واقعی وخیلی زیبا که درپاکستان اتفاق افتاده...

پزشک وجراح مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت دریک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت وتکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت.. بعد از پرواز ناگهان اعلان کردندکه بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق وصاعقه، که باعث ازکارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری درنزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم..
دکتر بلافاصله...
به دفتراستعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم وهردقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانهاست وشمامیخواهیدمن 16ساعت توی این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی ازکارکنان گفت جناب دکتر، اگرخیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است..
دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه اورابه خود جلب کرد.. کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید . -بفرما داخل هرکه هستی..دربازاست... دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند،.. پیرزن خنده ای کرد وگفت:.کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست ونه تلفنی...ولی بفرما واستراحت کن وبرای خودت استکانی چای بریزتاخستگی بدرکنی وکمی غذاهم هست بخور تاجون بگیری.. دکتر از پیرزن تشکر کرد ومشغول خوردن شد، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعابود.. که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش اورا تکان میداد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعامشغول بود، که دکتر روبه اوگفت: ... بخدا من شرمنده این لطف وکرم و اخلاق نیکوی توشدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: واما شما،..رهگذری هستیدکه خداوند به ماسفارش شما را کرده است.. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟. پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوچشم شماست نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچارشده که همه پزشکان اینجا ازعلاج آن عاجزهستند.. به من گفته اندکه یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که اوقادر به علاجش هست ،..ولی اوخیلی ازمادور هست ودسترسی به او مشکل هست ومن هم نمیتوانم این بچه را پیش اوببرم.. میترسم این طفل بیچاره ومسکین خوار وگرفتارشود..پس ازالله خواسته ام که کارم راآسان کند..!
دکترایشان درحالیکه گریه میکرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را ازکار انداخت وباعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت ..تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل بایک دعایی این چنین اسباب رابرای بندگان مومنش مهیا میکند ..و بسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها ازهمه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند.

خریدِ کفش با اعمالِ شاقّه...!

خریدِ کفش با اعمالِ شاقّه...!
 
داشتم عکس هایِ داخلِ گوشی م رو نگاه می کردم، این عکس رو دیدم.
- شرح عکس:
یه دوستي داریم به نامِ آقا رضای شهیدی که برای خریدِ کفش - تا اونجايی که ذهنِ بنده ياری می کند - نزديکِ 9 ماهي می شه مشغول بود و خيلی جاه...
ا رو زیرو رو کرده بود. فقط با خودِ بنده دو سه بار چرخیدیم
تا اینکه بالأخره بخت باهش یار شد و یه روز یه نگاهِ برق آلودی به چشمِ ما انداخت و گفت که: «مصطفی دیگه تصمیمم رو گرفتم، بریم بخریمش»!
البته بماند که یه خورده رنگی تعریف کردما...
خلاصه! آقا یا خانم که شما باشید، داخلِ یه مغازه ای شدیم که دفعۀ پنجمش بود می رفت و دوباره دفعۀ پنجمش بود که اون کفش رو می پوشید! همون کفش رو با کلي رايزني خریدیم.
بعد از خرید یه مغازۀ دیگه رفتيم تا برای یکی از دوستانِ ديگه به نامِ آقا ایوبِ شهمرادی هم کفشِ کتانی بخریم. يعنی مغازۀ این آقایی که الآن عکسش رو دارید می بینید.
آدمِ باحالی بود، باورش نمی شد که ماها طلبه باشیم، از بس که خندیدیم و با ما راحت بود!
الغرض! يه بحث هایی پيش اومد، نظرش این بود که تو این مملکت 5 تا مرد باشه، یکیش هاشمی ست.
--------------------------------------
پ ن:
1- دوستان من یه مقدار شوخ تشریف دارم، خواهشاً از دستِ بنده ناراحت نشوید، خدا خیرتان دهد.
2- الآن باید برم تا به جلسه برسم! التماس دعا.

ریشه‌ات به کجا گره خورده؟

ریشه‌ات به کجا گره خورده؟

ریشه‌ات به کجا گره خورده؟

باد با شدت زیادی می‌وزد. شاخه‌ها را می‌شکند. میوه‌های کال را روی زمین می‌اندازد و نمی‌گذارد به ثمر برسند. اما درخت همچنان پابرجاست. ریشه‌هاش چنگ انداخته توی دل خاک و ردشان را که بگیری ممکن است حتی گره خورده باشد به ریشه‌های قرض و محکم درختان دیگر. حالا گیریم دو تا از شاخه‌ها هم بشکنند و چند تا میوه هم بیفتد روی خاک. گیرم درخت دردش آمده باشد از شکستن شاخه و دلش سوخته باشد برای ثمری که نرسیده نابود شد. چند عابر هم موقع گذشتن از کنار درخت، شاخه شکسته را ببیند و میوه‌های ریخته را. یک نُچ نُچ و اظهار افسوسی هم بکنند این وسط. اما خود درخت ترسی ندارد. ریشه به آب رسانده و سال بعد دو تا شاخه جای آن شاخه شکسته می‌روید و دوباره بار و بر می‌دهد.
ترس برای وقتی است که ریشه‌ها پوسیده باشد. کرم و آفت افتاده باشد به جانش. یا آبی از آن طرف‌ها رد نشده باشد و ریشه خشک باشد. یا نه! اصلا ریشه خودش باشد و خودش. دور و برش هیچ درختی نباشد که ریشه‌هاشان در هم تنیده باشد و قوت پیدا کرده باشند از این ریشه به هم رساندن. آن وقت است که درخت با ریشه‌های سست‌اش در طوفان و باد از جا درمی‌آید.
ریشه درخت قسمت پنهان اما مهم درخت است. مثل همین اعتقادات و قسمت‌های پنهان زندگی ما آدم‌ها که زیربناست. بقیه هرچه هست، از ماشین و خانه گرفته تا صورت و لباس، ویترین است. یک روز هست و یک روز نیست. یک روز تماشایی است و یک روز دیدن ندارد. اما مهم اصل بنیاد درخت است.

قطره‌ای از دریا

قطره‌ای از دریا

آیت الله بهجت
 

محمدتقی بهجت در اواخر سال 1334 ه.ق. در خانواده ای دیندار، در شهر فومن واقع در استان گیلان، چشم به جهان گشود. در ابتدای کودکی مادر وی درگذشت. کربلایی محمود، پدر وی از مردان مورد اعتماد شهر فومن بود و در ضمن اشتغال به کسب و کار، به رسیدگی امور مردم می پرداخت. پدرش همچنین از ذوق ادبی برخوردار بوده و در رثای خاندان پیامبر اسلام به ویژه امام حسین (ع) شعر می سرود.

آیت الله بهجت از مجتهدین بزرگواری بود که عمری را در زهد و تقوا زندگی کرد. جهان تشیع، علمای بسیاری را به دنیای اسلام معرفی کرده است که آیت الله بهجت یکی از آن هاست.

ایشان در 27 اردیبهشت 1388 به علت ایست قلبی درگذشت و در حرم فاطمه معصومه (س) دفن شد.

خاطراتی از آیت الله بهجت

*مشت هایی که در خانه باز می شد

آقا از حرم که می خواست برگردد مشت هایش را می بست و دیگر باز نمی کرد تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد.

*مردی که آزارش به مورچه هم نمی رسید

چند ساعت مانده بود به اذان صبح. طبق معمول بلند شده بود برای تجدید وضو. هوا خیلی سرد بود. از اتاق بیرون رفته بود. آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود بلند شود. چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند دیده بودند در حالی که بدنش از سرما خشک شده همان طور که روی زمین افتاده دارد ذکرهایش را می گوید.

گفته بودند خب چرا صدا نکردید؟ فرموده بود، خب؛ نخواستم اذیت بشوید!

* کارهای شخصی

کارهای شخصی اش را به هیچ وجه به کسی نمی گفت. مثلاً می آمد پایین می دید که دندان مصنوعی هایش را جا گذاشته، برمیگشت بالا دندان ها را برمی داشت. یا دنبال عصایش که می خواست بگردد به هیچ کس نمی گفت.

* سفر به مشهد

مشهد که می رفتند خیلی اصرار داشت توی نگهداری از بچه ها کمک کند تا عروسشان هم به زیارت برسد. می گفت بچه ها را بگذارید پیش من. وسایل و خوراکی هایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.

از حرم که برمی گشتند می دیدند آقا بچه ها را بغل کرده تا آرام باشند یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه می برد که بیدار نشوند و در حال ذکر و عبادت خودش است.

* مهربان حتی با حیوانات

دلش می خواست مرغ و خروس در خانه داشته باشند. و هم اصرار داشت که رسیدگی به مرغ و خروس ها را خودش تنهایی انجام دهد. صبح از مسجد که برمی گشت اول آب و دانه ی مرغ و خروس ها را می داد و قفسشان را مرتب می کرد.

خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع می کرد می آورد برای حیوان ها. بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود توی حوض می شست و می آورد داخل خانه. یک بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر می زد. یک بار بعد از عبادت یک ساعته سر شب هایش. یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان می پوشاند، می گفت سرما می خورند.

یکی از مرغ ها مریض شده بود، خیلی حالش بد بود. اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند، کثیف کاری می شد.

آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود. می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و بهبود پیدا کند.

حدود یک ماه بود که حیوان کاملاً حالش خوب شده بود. فردا عصری که آقا رحلت کرد دیده بودند که حیوان هم مرده...

آرام باش تا مار تو را نگزد

آرام باش تا مار تو را نگزد

آرام باش تا مار تو را نگزد

مار می‌خزد. بی‌سر و صدا و آرام، تا طعمه‌اش را پيدا می‌كند. از خودش صدايی در نمی‌آورد. آرام دورش می‌چرخد و نيشش را در می‌آورد و می‌برد داخل. منتظر می‌ماند تا واکنش طعمه را ببیند. می‌گويند اگر بی‌حركت بايستی و تكان نخوری مار شايد نزديكت بيايد. از كنارت رد شود حتی دورت بپيچد اما نيش نمی‌زند. چون احساس خطر نمی‌كند. اما فقط كوچكترين حركت تو كافيست تا احساس خطر كند و آن وقت است كه حمله می‌كند و تو را می‌گزد. سم‌اش وارد بدنت می‌شود و تو را يك دفعه از پا در می‌آورد.
بعضی از آدمها هم شبيه مار هستند. بی‌سر و صدا به تو نزديك و نزديك‌تر می‌شوند. كنارت می‌آيند، كاری با تو ندارند. فقط دورت می‌چرحند. زبانشان حركت می‌كند ولی نيش نمی‌زند و نمی‌رنجاند. اما كافيست با كوچكترين حركت تو، يا حرف تو احساس خطر كنند. لازم نيست چيزی گفته باشی‌ يا او را آزار داده باشی،‌ يك حسادت ساده می‌تواند منجر به اين واكنش شود. آن‌وقت آنچنان تو را می‌گزد كه از اعماق وجودت درد را حس می‌كنی و تنها تفاوتش با مار واقعی در اين است كه نه يكباره بلكه ذره ذره و آرام آرام تو را از بين می‌برد. از درون تو را می‌خورد.. هر نيشی بخشي از درون تو را می‌سوزاند و اين سوختن ادامه دارد.

اما مار هم مثل هر حيوان ديگری رام شدنی است. اين ناممكن نيست اما سخت است فقط بايد برايش وقت گذاشت و او را تربيت كرد. زبان هم همينطور. اما اگر به افراد زبان مار برخورد كردی سعی نكن با او مقابله كنی، سعی نكن او را تحريك كنی، چون بزرگترين ضربه را خودت می‌خوری. سمش كه وارد بدنت شد كارت ساخته است. بهترين كار اينست كه هيچ واكنشی نداشته باشی. آرام باش. تا از آرامشت خسته شود و از كنارت بگذرد و برود.

پای دل را وسط بکش!

پای دل را وسط بکش!

پای دل را وسط بکش!

خوب بودن فقط به این نیست که همیشه دستمان خالی توی جیبمان برود و پر بیرون بیاید و بعد با توقف کوتاهی نزدیک یک صندوق آبی و زرد کنار خیابان دوباره خالی شود. اگر دستمان را توی جیبمان کردیم و خالی بود، باز هم می‌توانیم خوب باشیم.
خوب بودن فقط به این نیست که روزانه، هفتگی یا ماهیانه پولی از وسط دخل و خرج زندگی‌مان جدا کنیم و به فلان فقیر و بهمان بی‌سرپرست کمک کنیم. اگر حقوق بگیر نبودیم و دستمان به دهنمان نمی رسید، باز هم راه خوب بودن برایمان باز است.
خوب بودن و خوبی کردن می‌تواند خیلی نزدیک‌تر و دست یافتنی‌تر از اینها باشد.
مثل خوبی پسر بچه‌ای که از فرط گرسنگی، سر یخچال خانه‌شان می‌رود؛ در یخچال را که باز می‌کند، به عوض پیدا کردن چیزی برای خوردن، شرمندگی و خجالت‌زدگی پدری را می‌بیند که از تهی بودن یخچال خانه‌اش رنج می‌برد؛ پسر یک لیوان آب بر می‌دارد و با لذتی سرشار آن را می‌نوشد و بعد، با صدایی بلند، با صدایی که به گوش پدر برسد، می‌گوید: «خدا را شکر؛ چقدر تشنه بودم» و بعد باز با شکم خالی سر درسش باز می‌گردد.
خوبی می‌تواند خیلی دست یافتنی‌تر از آن چیزی باشد که فکرش را می‌کنیم؛ فقط باید کمی خلاقیت داشته باشیم، کمی زیرکی، و دو تا چشم باز. آن وقت به اطرافمان را که نگاه کنیم، مستحق زیاد می‌بینیم؛ کسانی را که استحقاق نیکی ما را دارند.
لازم نیست دست به جیب شویم تا صدقه بدهیم؛ باید پای دل را وسط کشید.

نامش کلاغ است!

نامش کلاغ است!

 نامش کلاغ است! 

مردی هشتاد و پنج ساله با پسر تحصیل کرده چهل و پنج ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه پدر دوباره پرسید: این چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی، پیر مرد برای سومین با پرسید: این چیه؟
عصبانیت در پسر موج می‌زد و با همان حالت گفت: کلاغه، کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه‌ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود: «امروز، پسر کوچکم که سه سال دارد، روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم بیست و سه بار نام آن را از من پرسید و من بیست و سه بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.»

صدای قدم‌های خدا

صدای قدم‌های خدا

صدای قدم‌های خدا

فرض کنیم باران می‌بارد؛ پس از یک خشکسالی طولانی، باران می‌بارد. نرم و ریز و پیوسته و بی صدا. روزهای متمادی پس از هول و هراس خشکسالی و رنج و زجر دیدن زردهایی که سبز بودند، می‌بارد و می‌بارد. چنین فرض کنیم.

و دیگر فرض کنیم که نسیم می‌وزد. پس از یک شرجی نفس بُر، یک رطوبت سوزان سرشار از قساوت که هوای نرم و نامرئی در آن شرجی مثل صخره‌ای بر سینه سنگینی می‌کرد. آری پس از چند ماه شرجی طولانی که هیچ چیز جز وزوز مگس‌ها و پشه‌ها هوا را تکان نمی‌داد. نسیم، آری نسیمی خنک می‌وزد و این نسیم آن قدر مژده دارد که مژه بر هم نمی‌زنی از شدت بهت و اشتیاق. اینچنین فرض کنیم.

فرض کنیم یک شهر کویری را که بی‌هیچ حرف پیش از دل بیابان سبز شده است. بیابانی که گرد بر گرد شهر را گرفته است و سرمایه زندگی، یعنی آب را باید با پنجه در جگر خاک فرو بردن و کشیدن کاریزهای چنده ده کیلومتری به دست بیاوری. شهری که آفتاب تند و بی‌مضایقه کویر هرگز از سر آن بر نمی‌خیزد جز با صدای خش خش خشک پای خزان که کویر را کویرتر می‌کند. ناگهان پس از گذشت تاریخی که ریش سفید پیرمردها از آن حکایت دارد، برف می بارد. زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان به کوچه و خیابان می‌آیند تا برف را با تک تک سلول‌های پوستشان ببینند و بچشند. لابد به هم می‌گویند: سیر کنید این برف را که شاید دیگر تا عمر دارید، نبینید. چنین فرض کنیم.

خدا می‌آید و صدای قدم‌هایش را می‌شنویم. مثل همان باران پس از خشکسالی، مثل همان نسیم پس از شرجی، مثل همان برف دیر و دور از انتظار. خدا همیشه همین طورها از راه می‌رسد تا یادمان نرود تاریک‌ترین ساعات پیش از سپیده دم است.

كودكان و جلوه هایِ تربیتی امام خمینی(س)

كودكان و جلوه هایِ تربیتی امام خمینی(س)
[در آمدي بر تربيت ديني با رويكردي بر جلوه‏ هاى رفتارى امام خمينى(س)]


 در جهان تنوع گياهي و جانوري  زيادي وجود دارد اما اين عكس كه در بهار گرفته شده است نمايش باشكوه شكوفه دادن گلي است به شكل قلب با رنگ آبي/ارغواني، بنام "فراموشم نكن".

مصطفی سلیمانی

چكيده:
كودك امانتي است كه به پدر و مادر سپرده شده است. قلب او پاك، نفيس، ساده و بي پيرايه است، آن چنان كه پذيراي هر نقشي و روكننده به هر سو مي باشد. از اين رو، اگر به خير ميل كند و نيكبختي هر دو جهان را به كف آرد، والدين در اين پاداش سهيم اند و نيز همۀ مربيان وي. و اگر رها شود، به بدي ها رو كند و به شرّ دچار شود، ايشان نيز در اين فرجام زشت با وي شريك اند.
اگرچه در تربيت انسان، عوامل مختلفي تأثيرگذار هستند و هر يك به نوعي در شكل دهي شخصيت او نقش ايفا مي كنند، اما تأثير الگوهاي انساني در تربيت بسيار حايز اهميت است.
دربارۀ مباني و اصول تربيت و چگونگي پرورش كودكان، مباحث گسترده و متنوعي در كتاب هاي تربيتي و روانشناسي مطرح شده است. اما از آنجا كه اكثر والدين به دليل گرفتاري هاي زندگي و پيچيدگي مباحث روانشناسي تربيتي، علاقه اي به خواندن آن كتاب ها نشان نمي دهند، نويسنده بر آن شد تا برخي از نمونه هاي تربيتي از جلوه‏ هاى رفتارى امام خمينى(س) با كودكان را در قالب داستان و تمثيل باز نمايد تا به روابط عاطفي و محبت بين امام(س) و كودكان و همچنين به مسائل تربيتي در لا به لاي خاطرات، اشاره گردد.
روش نشان دادن الگوها در قالب داستان، روش عبرت آموزي از سرگذشت زندگي ديگران است. سعي نگارنده در اين مقاله بر آن بوده است كه با برّرسي و جستجو در نمونه ها، گوشه هايي از ارتباط عاطفي امام(س) با كودكان و نيز گوشه هايي از ويژگي هاي رفتاري و تربيتي ايشان در قالب خاطرات جذاب و شيرين، همراه با استناد به دين و سيرۀ معصومين(ع)، ارائه نمايد.
واژگان كليدي:
امام خميني، تربيت، كودكان، تربيت ديني، تربيت عبادي.

ادامه نوشته

بانوی خانه که نباشد!

متنی بسار زیبا

[بانوی خانه که نباشد!]

سید علی موسوی

زنگ نمی‌زنی. مطمئنی کسی نیست در را برایت باز ‌کند. کلید را به در می‌اندازی. نمی‌دانی کدام کلید است. همه‌شان شکل همند. یک دور تمام کلیدها را می‌اندازی تا یکی‌شان، با بدقلقی، در را برایت باز می‌کند. خانه تاریک است. آهسته دیوار را لمس می‌کنی تا به کلید چراغ برسی. ناگهان، دست غیبی انگار از دیوار بیرون می‌آید؛ کسی که خیلی زور دارد و خیلی عصبانی‌ست. دستت را می‌گیرد و چون مرده‌ای که برای تلقین تکانش می‌دهند وجودت را می‌لرزاند. می‌خواهد بِکشدت: تا بفهمی حرف را یک بار به آدم می‌زنند. چند بار گفته بود که کلید چراغ خراب است، درست کن.

کلید را می‌زنی. مهتابی‌ها را بیدار می‌کنی. سویشان کم شده انگار. وز وز می‌کنند.

هر کجا پایت را می‌گذاری، مثل وقتی که در بیابان راه می‌روی و تخم و ترکه علفهای هرز به جوراب و پاچه‌ات می‌چسبند، خاک و خرده ریز به پایت می‌چسبد.

محتویات جیبت را روی میز آشپزخانه خالی می‌کنی. منتظری کسی سرت غر بزند: اینها کثیف است. نگذارشان روی میز آشپزخانه. اما کسی نیست غر بزند. بانوی خانه نیست. حالش روبراه نیست. کسل است. بیمار است. خانه نیست.

حینی که از آشپزخانه بیرون می‌زنی چفت و بست شلوارت را باز می‌کنی. به اتاق که می‌رسی شلوارت می‌افتد. مثل یک تله، میان اتاق رهایش می‌کنی. شلوار راحتی‌ات همانجاست به پا می‌کشی. پیراهنت را روی دستگیره در حلق آویز می‌کنی و جورابها را به هم گره می‌زنی. پرتابشان می‌کنی. غلت می‌خورند می‌روند زیر میز تلویزیون پناه می‌گیرند. منتظری کسی سرت غر بزند: ننداز اونجا بزار تو ماشین لباسشویی. لباستو آویزون چوب رختی کن خب. شلوارتو تله نکن وسط اتاق. اما کسی نیست غر بزند. بانوی خانه نیست. حالش روبراه نیست. کسل است. بیمار است. خانه نیست.

بانوی خانه که روبراه نباشد، کسل باشد، بیمار باشد، خانه نباشد: مهتابی‌های روی سقف وز وز می‌کنند. خوششان نمی‌آید تو روشنشان کنی! نه فقط مهتابی که انگار در این خانه هیچ چیز از تو خوشش نمی‌آید.

دُم قوری را می‌گیری. تو نیز، مثل باقی مردهای دنیا، قوری را نمی‌شویی. فقط آب را، با غیظ، به حلق قوری می‌فشاری تا تفاله‌های چای را قی کند. کبریت برمی‌داری که سماور را روشن کنی. یکی، دوتا، سه تا، چهارتا، کبریت ها نم کشیده‌اند. قوطی‌اش را پرت می‌کنی توی ظرفشویی کنار باقی زباله‌هایی که توی این چند روز تولید کرده‌ای. تکه‌ای کاغذ برمی‌داری. آب گرم را تا آخر باز می‌کنی. آبگرم‌کن زوزه‌ می‌کشد. مثل باقی مردها تکه کاغذ را با شعله آبگرمکن روشن می‌کنی و به سماور می رسانیش. سماور را به حال خود رها می‌کنی تا جوش بیاید.

تا سماور به جوش بیاید سراغ یخچال می‌روی. انگار سگ مرده در یخچال گذاشته‌اند. میوه‌ها، در یک عهد و پیمان جمعی، خودشان را در کپک خفه کرده‌اند. بوی تعفن جسدشان تمام یخچال را به خود گرفته. به رویت نمی‌آوری. یک خیار پلاسیده لا‌به‌لای اجساد پیدا می‌کنی. در یخچال را بی تفاوت می‌بندی. شروع می‌کنی به جستجو. باز هم نمکدان، مثل همیشه، خودش را از تو گم می‌کند. خیلی چیزها در زندگی برای مردها قابل هضم نیست. یکی از مهم‌ترینشان این است که چرا زنها همیشه جای همه چیز را با جزئیات دقیق در خانه می‌دانند. مثل غیب‌گوها!

تا کیسه نمک را از منتهی الیه کابینت پیدا ‌کنی لعنت می‌فرستی به روح اجداد هر چه نمکدان و نمک است. سر خیار را به سبک شکنجه‌گران زندان ابوغریب فرو می‌کنی در کیسه نمک. سر و ته خیار معلوم نیست. همه‌اش تلخ است. همه چیز تلخ است. اصلا بانوی خانه که روبراه نباشد، کسل باشد، بیمار باشد، خانه نباشد: مهتابی‌های روی سقف وز وز می‌کنند. خوششان نمی‌آید تو روشنشان کنی! نه فقط مهتابی که انگار در این خانه هیچ چیز از تو خوشش نمی‌آید.

سماور به جوش آمده. یک مشت چای به قوری می‌ریزی. شیر سماور را باز می‌کنی. اما آبی برای تو به جوش نیاورده چون باز هم یادت رفته برای چای دم کردن باید آب در سماور باشد. باز هم سماور را بدون آب روشن کرده‌ای. مثل باقی مردها.

منتظری کسی غر بزند؛ سماور و چرا آب نکردی؟ اما کسی نیست سرت غر بزند.

از خوردن چای هم می‌گذری. مثل خیلی چیزهای دیگر که در این چند روز از آنها گذشته‌ای. از صبحانه مفصل و چای گرم و شیرین، از لباس اتو کرده، از میوه‌ تازه و یک لیوان آب خوش! چون بانوی خانه نیست.

بانوی خانه که روبراه نباشد، کسل باشد، بیمار باشد، خانه نباشد: مهتابی‌های روی سقف وز وز می‌کنند. خوششان نمی‌آید تو روشنشان کنی! نه فقط مهتابی که انگار در این خانه هیچ چیز با تو آشتی نیست.

کشکول کودکانه شماره 63

کشکول کودکانه شماره 63


	 بی-میکرا، کوچکترین خزنده جهان با طول تنها 3 سانتی‌متر.

تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

یادی از امام
یک روز که با امام مشغول قدم زدن بودم، ایشان در مقابل یک ساقه گل محمدی ایستادند و گفتند: «علی که می‌آید دستش را به این گل بزند، تیغ دستش را می‌برد. سر این تیغ را شما ببرید که نرم باشد و تیغ دست علی را اذیت نکند».
از قضا باغبانی که به گلها می‌رسید، تمام تیغ های آن ساقه را از بالا تا پایین زد. بعد که ایشان دیدند، با تأثر گفتند: «چرا این طور کرده این آقا و همه را زده؟ من فقط آن یک تیغ را که پایین بود، گفتم بزند. چرا به این گل آسیب رساند؟»
[منبع: یک ساغر از هزار]

آزمایش
[تخم مرغ پلاستیکی]
آزمایشی که امروز می خواهیم با هم انجام بدهیم بسیار جالب و با مزه است. پس وسایل مورد نیاز را تهیه کنید و با ما همراه شوید.
** وسایل مورد نیاز:
 تخم مرغ آب پز
لیوان یا شیشه ی دهان گشاد تا تخم مرغ بتواند به راحتی داخل آن شود.
سرکه
** دستورالعمل:
1. ابتدا تخم مرغ را درون لیوان یا شیشه ی مربا قرار دهید.
2. به اندازه ای سرکه درون شیشه بریزید که تخم مرغ را کاملاً بپوشاند.
3. تخم مرغ را مشاهده کنید. چه چیزی می بینید؟ حباب های کوچکی از تخم مرغ خارج می شود چون اسید استیک موجود در سرکه به کربنات کلسیم موجود در پوسته ی تخم مرغ حمله کرده است. هرچه زمان بیشتر بگذرد رنگ تخم مرغ بیشتر تغییر می کند.
4. بعد از 3 روز تخم مرغ را از ظرف سرکه خارج کنید و به آرامی پوسته اش را با آب شیر بشویید.
5. برای تخم مرغ آب پز چه اتفاقی افتاده است؟ سعی کنید تخم مرغ را به یک سطح سخت بزنید. تخم مرغتان تا چه اندازه بالا می رود؟
شما می توانید تخم مرغ خام را هم برای 3 الی 4 روز درون سرکه بخوابانید، اما نتیجه برای این تخم مرغ کمی متفاوت است. پوسته ی تخم مرغ نرم و قابل انعطاف خواهد شد. شما می توانید به آرامی تخم مرغ را فشار دهید اما این تخم مرغ مورد مناسبی برای بالا و پایین پریدن روی زمین نیست.

لطیفه‌های عمو قندون
** از یکی می پرسن این شعر از کیه؟ «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز»
می گه نمی دونم یه راهنمایی بکنید...
می گن اسم شاعر توی خود شعر هست.
می گه: آهان فهمیدم، جواد نکونام!
** آقای دست و دلباز بعد از بیست سال می ره مغازه کفش فروشی می گه: "ما باز هم مزاحم شدیم!"
** حیف نون هنوز در گیره که چرا خواهرش دو تا برادر داره، خودش یکی!
** به حیف نون یه انگشت نشون می دن می گن این چندتاست؟ می گه یکی.
بعد ده تا انگشت بهش نشون می دن می گن این چندتاست؟ می گه: وای! چقدر یک!
** گدا: آقا تو رو خدا به من هزار تومن بدین برم ناهار بخورم.
یارو: پول نمیدم، ولی بیا بریم برات یه پرس غذا بگیرم.
گدا: نه نخواستم، امروز واسه هزار تومن تا حالا شیش بار ناهار خوردم!
** به یارو یه اره برقی میدن میگن برو 1000 تا درخت ببر.
996 تاش رو می بره .. خسته میشه می شینه..
بهش میکن که بابا پاشو اره رو روشن کن 4 تا دیگش رو هم ببر تموم بشه دیگه...
میگه : اِ اِ اِ .. مگه روشن هم میشه؟؟؟؟؟؟
** یه یارو خوابش سنگین بوده تختش میشکنه...

با من آشنا شو
[وزغ]
من وزغ هستم. خیلی شبیه قورباغه‌ام؛ اما با قورباغه تفاوت دارم.
پدربزرگم می‌گوید: «ما مانند تکه گوشتی هستیم که روی آن برآمدگی‌هایی دیده می‌شود. اما پوست بدن قورباغه صاف و اندامش کشیده است.»
ما وزغ‌ها، در آب تخم‌ریزی می‌کنیم. نوزاد ما پس از رشد، به خشکی می‌آید و در آنجا زندگی می‌کند.
قورباغه هم در آب تخم‌ریزی می‌کند. امّا نوزاد قورباغه وقتی بزرگ‌تر شد، اغلب در آب یا نزدیک آب زنگی می‌کند.
در پوست ما وزغ‌ها، غد‌ه‌هایی است که از آنها، مایع سفید رنگی بیرون می‌آید. مواظب این مایع سفید رنگ باش. چون به چشم آسیب می‌رساند.
ما برای دفاع از خود از این مایع استفاده می‌کنیم.

شعر کودکانه
[بهانه‌ قشنگ] 

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

 
ای خدای خوب من
ای بهانه ی قشنگ
حس عاشقانه ی
هر ترانه ی قشنگ
هر جوانه خنده ایست
خنده ای پر از نشان
هر پرنده نغمه ای
دارد از تو بر زبان
کوه و چشمه و درخت
نام دیگر تواند
آسمان و کهکشان
از تو گشته سربلند
شعرهای من پر از
اسم های خوب توست
شعر آفرینش است
شاعرانه ی نخست

ضرب المثل
[خروس اگر خروس باشه توی راه هم می‌خونه]
امروز می خواهیم با هم داستان ضرب المثل خروس اگر خروس باشه توی راه هم می خونه رو بخونیم.
شخصی رفته بود مهمانی خانه ی یک مرد روستایی. مرد روستایی خروس چاق و چله ای داشت، خروس چاق و چله ی مرد روستایی چشم مرد مهمان رو گرفته بود، یعنی از خروس خوشش اومده بود.
مرد مهمان نصفه های شب وقتی همه خواب بودند، دور از چشم همه بلند شد. خروس رو گرفت و به راه افتاد.
صاحبخانه از خواب بیدار شد و گفت :حالا كه زوده داری میری بمون تا خروس بخونه بعد برو.
مهمان دزد در جواب مرد صاحبخانه گفت: خروس اگر خروس باشه توی راه هم می خونه.
مهمان دزد رفت و صاحبخونه از همه جا بی خبر دوباره گرفت خوابید.
صبح وقتی مرد روستایی از خواب بیدار شد رفت سر لونه خروس و دید که خروسش نیست. تازه فهمید که دیشب مهمون بی معرفتش چی گفته و منظورش چی بوده.

چیستان
[یک چوب کبریت و اتاق سرد]
** معما:
اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید
که در آن یک بخاری نفتی، یک چراغ نفتی و یک شمع باشد …
اول کدامیک را روشن می کنید؟
** جواب معما:
اول: سعی کنید خودتان جواب معما را پیدا کنید.
اول باید کبریت را روشن کنید!!
تا اول کبریت را روشن نکنید که نمی توانید یکی از اونها را روشن کنید...

درنگستان

 

سایت فرهنگی و مذهبی نگار


** جلد کلنگ
یک روز عده‏ای در راه چکمه‏ای دیدند. به دلیل آنکه تا آن روز هرگز به چنان چیزی برنخورده بودند، هر کدام نظری داد.
اولی گفت: «عصا است.»
دومی گفت: «خرجین است.»
بالاخره آن را به کدخدا نشان دادند و از او سوال کردند که چیست؟
کدخدا نظری به لنگه چکمه کرد و گفت «خب روشن است دیگر این جلد کلنگ است.»
** طبابت کدخدا
روزی یکی از دوستان کدخدا چشمش درد گرفت و از شدت عذاب، پیش کدخدا رفت و گفت: «راهی نشانم بده تا از این درد خلاص شوم.»
کدخدا خیلی خونسرد گفت: «مدتی پیش دندانم درد گرفته بود. من هم آن را کندم و دور انداختم. تو نیز همین کار را انجام بده.»
** خورشید بهتر است یا ماه؟
روزی ازمردی پرسیدند: «به نظر تو خورشید بهتر است یا ماه؟»
مرد بعد از کمی تامل گفت: «چه طور شما موضوع به این روشنی را نمی‏دانید؟»
پرسیدند: «حالا به نظر تو کدام مفیدتر است؟»
جواب داد: «خب معلوم است دیگر؛ خورشید چون در روز روشن می‏آید، بی‏فایده است؛ ولی ماه چون در تاریکی شب همه جا را روشن می‏سازد، هزار برابر خورشید سودمند است و بهتر.

رمز موفقیت علامه جعفری(ره)

رمز موفقیت علامه جعفری(ره)

پیامبر(ص) فرمود:

لا يَقْدِرُ رَجُلٌ على حَرامٍ ثُمَّ يَدَعُهُ ، لَيس بهِ إلاّ مَخافَةُ اللّه ، إلاّ أبْدَلَهُ اللّه‏ُ في عاجِلِ الدُّنيا قَبْلَ الآخِرَةِ ما هُو خَيرٌ لَهُ مِن ذلكَ .[1] هر مردى بتواند كار حرامى انجام دهد و آن را فقط به خاطر ترس از خدا فرو گذارد خداوند ، پيش از آخرت ، در همين دنيا بهتر از آن را به وى عوض دهد .

متفکر و فیلسوف بزرگ حضرت علامه محمدتقی جعفری(ره) در تابستان ۱۳۷۶ در جمع تعداد زیادی از خصیصین عامل موفقیت خود را در تحصیل علم و ترویج معارف نورانی اسلام و موفقیتی که در شرح و تفسیر نهج البلاغه کسب نموده با خاطره ایی تکان دهنده و الهام بخش نقل فرمودند : که برای تمام مشتاقان سعادت و رستگاری آموزنده و مفید فایده است . ایشان قبل از ذکر خاطره ذیل اکیدا شرط فرمودند که تا زمانی که معظم له در قید حیات هستند نقل نشود. آن مرحوم فرمود : « در سالهای جوانی و اقامت در نجف اشرف دریک شب گرم تابستان به دلیل گرمای بیش از اندازه و سختی اقامت در حجره دعوت مومنی را جهت پیوستن به جمع فضلایی که در بیت آن شخص بودند پذیرفتم .

در آن جلسه شخصی که به طنزگویی و مزاحی معروف بود و گرم کننده محفل دوستان طبق معمول به شوخی و بذله گویی پرداخت و اعلام داشت : من عکس زیبای زنی شایسته از یکی از کشورهای اروپایی که در جراید چاپ شده باخود آورده ام تا دوستان حاضر در جلسه ببینند و قضاوت کنند. آن شخص از دوستان حاضر در جلسه درخواست کرد بدون تظاهر به دینداری و تقدس هر کس عکس را مشاهده کرد با صراحت و بدون تعارف بگوید بین یک لحظه ملاقات و دیدار با امیرالمومنین (علیه السلام ) به طور حضوری و یک عمر زندگی زناشویی با صاحب این عکس کدامیک را برمی گزیند

عکس آن زن را به نوبت به افراد نشان می داد و افراد هم هر کدام در فراخور برداشت و سلیقه خود از عکس نظری می دادند. معمولا افراد بیننده اظهار می داشتند حضرت امیر(علیه السلام ) را که ان شاالله در لحظه مرگ و عالم برزخ از نزدیک می بینیم ! اما در این دنیا زندگی با این زن مهم است . من پنجمین نفر بودم وقتی که خواست عکس را به من نشان دهد طوفانی در قلبم به وجود آمد به خود لرزیدم و پیش خود گفتم : چه آزمون حساس و بزرگی است ! آیا به راستی سزاوار است لحظه ای دیدار با علی بن ابیطالب (علیه السلام ) آن مرد بزرگ را باشهوات مبادله کنیم ! بدون اینکه عکس را ببینم از جا برخاستم و جلسه را ترک کردم و مورد اعتراض حاضران واقع شدم اما اعتنایی نکردم و خود را با ناراحتی به حجره رساندم . درب حجره را باز کردم اما به دلیل نامناسب بودن هوا داخل نشدم . روی پله نشستم در حالیکه سرم را به دیوار تکیه داده بودم به خواب رفتم .

ناگهان خود را در سالنی نسبتا بزرگ یافتم که تعدادی از علمای گذشته حضور داشتند و در صدر جلسه کرسی ای قرار داشت و حضرت علی بن ابیطالب (علیه السلام ) روی آن کرسی نشسته بودند. قنبر غلام حضرت و مالک اشتر و... نیز به همراه آن حضرت بودند. حضرت امیر(علیه السلام ) مرا مورد خطاب قرار دادند و به نام به محضر خود فرا خواندند. با شوق وصف ناپذیری از جا برخاستم . لحظه ای خود را در آغوش آن حضرت دیدم . آن حضرت مرا مورد لطف و محبت قرار دادند. من نیز امام را با همان خصوصیاتی که در روایات خوانده بودم دیدم و لذت بردم . در همین حال بیدار شدم و متوجه شدم از لحظه نشستن در کنار درب حجره تا ملاقات و بیدار شدن چیزی حدود ۸ دقیقه طول کشیده است . با حالتی وصف ناپذیر خود را به جلسه آقایان رساندم و دیدم همه سرگرم همان عکس هستند. به آنان گفتم من نتیجه انتخابم را گرفتم . از آن لحظه به بعد این موفقیت ها در زندگی علمی نصیبم گشت .[2]

این دلاور پرتابگر دیسک ایران (مهرداد کرم‌زاده ) در مسابقات پارالمپیک لندن مدال نقره گرفت، در هنگام دریافت مدال، دستش را برد پشتش و از دست دادن با این خانم(کیت مدیلتون»، همسر شاهزاده ویلیام و عروس ملکه بریتانیا) خودداری نمود.

[1] كنز العمّال : 43113 منتخب ميزان الحكمة : 144

[2] رمز موفقیت بزرگان

لینک: پسر مبارز

کشکول کودکانه شماره 60

کشکول کودکانه شماره 60


	خودت را کشف کن...

تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی


آن چیست که...؟
1- آن چیست که دو پا دارد و دو پای دیگر هم قرض می کند و می رود و کسی هم به گردش نمی رسد؟
2- آن چیست که هرچه از آن برمی دارند، بیشتر می شود؟
3- آن چیست که روز پر است و شب استراحت می کند؟
4- آن چیست که ورزشکاران به خاطر شکستنش جایزه می گیرند؟
5- آن چه گرد سبز رنگی است که اگر در آب بریزند، قرمز می شود؟
6- آن چیست که مورچه داره، اما مار نداره؟
7- آن چیست که تا اسمش را می آورند می شکند؟
8- آن چیست که همه آن را دارند؟
پاسخ:
1- دوچرخه 2- چاه 3- کفش 4- رکورد 5- حنا6- نقطه 7- سکوت 8- اسم

ضرب المثل
[شتر دیدی ندیدی]
مردی در صحرا به دنبال شترش می گشت تا اینكه به پسر با هوشی برخورد. سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله. پسر پرسید: آیا یك طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود؟ مرد گفت: بله. حالا بگو شتر كجاست؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم.
مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف كرد.
پسرك گفت: در راه، روی خاك اثر پای شتری دیدم كه فقط سبزه های یك طرف را خورده بود. فهمیدم كه شاید شتر یك چشمش كور بود.
بعد دیدم در یك طرف راه مگس بیشتر است و یك طرف دیگر پشه بیشتر است. و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم كه شاید یك لنگه بار شتر شیرینی و یك لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرك خوشش آمد و گفت: درست است كه تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد. پس از این به بعد شتر دیدی، ندیدی!!
این مثل هنگامی كاربرد دارد كه پرحرفی باعث دردسر می شود، آسودگی در كم گفتن است.

شعر کودکانه
[پرستار مهربان]
دیشب شب بدی بود
بسیار بدتر از بد
زیرا كه تب به جانم
یك تیر آتشین زد
می سوخت مثل كوره
تا صبح پیكر من
دستی نبود اما
از لطف بر سر من
تب بود و درد هم بود
مادر نبود اما
تا با محبّت خود
تسكین دهد دلم را
اما نه ، یك نفر بود
در آن سیاهی شب
وقتی كه او می آمد
می رفت از تنم تب
از كوشش پرستار
شب شد چو روز روشن
امروز خوب خوبم
تب رفته از تن من
[مصطفی رحماندوست]

کاردستی
[تِل رُبانی]
اگر شما یک تِل پلاستیکی خیلی ساده دارید می توانید به کمک ربان و مقداری چسب حرارتی خیلی سریع آن را تزیین کنید.
سعی کنید تل تان را با ربان های رنگی و در سایزهای مختلف تزیین کنید شما می توانید یک پاپیون بسیار زیبا درست کنید و آن را بالای تلتان به کمک چسب قطره ای بچسبانید.
** وسایل موردنیاز
یک تل پلاستیکی
ربان های نازک(قرمز و نقره ای)
چسب حرارتی
** دستورالعمل
1. ابتدا یک طرف ربان قرمز را به کمک چسب حرارتی به داخل لبه ی ابتدایی تل بچسبانید.
2. ربان را دور تل بپیچید، اما باید دقت کنید که فضای لازم برای پیچیدن ربان نقره ای باقی بماند. وقتی شما به لبه ی دوم تل رسیدید به کمک چسب حرارتی ربان را می چسبانید و مقدار اضافی آن را به کمک قیچی جدا می کنید.
3. حالا ربان نقره ای را در جایی که کار را با ربان قرمز شروع کردید بچسبانید.
4. ربان نقره ای را در کنار ربان قرمز بپیچید.
5. در پایان ربان نقره ای را به انتهای لبه ی دیگر تل بچسبانید و مقدار باقیمانده ی ربان را از آن جدا کنید.

خندونک


	ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور که مردم به آن شادمانیِ بی سبب می‌گويند...

	 


** احوالپرسی
اولی:حالت خوبه؟
دومی:خوبه؛ تازه موکتش کردم.
** کشف غار
معلم: بگو ببینم اولین بار چه کسی غار را کشف کرد.
شاگرد: آقا اجازه کلاغ.
معلم: چطور؟
شاگرد:خودمان شنیدیم که می گوید قار قار؟!
** مفعول
معلم به شاگرد: در جمله «گربه پنیر را خورد» مفعول کجاست؟
شاگرد: شکم گربه!
** دست پخت
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند:چرا با پا آشپزی می کنی؟
جواب داد: «آخه دست پختم خوب نیست»
** پل های اصفهان
معلم: بگو ببینم اصفهان چند تا پل دارد؟
دانش آموز: 35
معلم:خب نام ببر.
دانش آموز: «پل خواجو، پل فلزی، 33 پل»
** قل قل
معلم: چرا آب هنگام جوشیدن قل قل می کند؟
شاگرد: چون میکروب های آن می سوزند و فریاد می کشند.

کلام نور
[دوست داشتن به خاطر خدا]
روزی رسول اکرم(ص) در میان اصحاب خود سوالی را طرح کرد: در میان دستگیره های ایمان، کدام یک ازهمه محکمتر است؟
یکی ازاصحاب گفت: نماز.
رسول اکرم(ص): نه.
دیگری: زکات.
رسول اکرم(ص): نه.
سومی: روزه.
رسول اکرم(ص): نه.
چهارمی: حج و عمره.
رسول اکرم(ص): نه.
پنجمی: جهاد.
رسول اکرم(ص): نه.
عاقبت جوابی که مورد قبول باشد،از میان جمع حاضر داده نشد و خود حضرت فرمود:
تمام اینهایی که نام بردید، کارهای بزرگ و با فضیلتی است؛ ولی هیچ کدام از اینها پاسخ آنچه من پرسیدم نیست.محکمترین دستگیره های ایمان، دوست داشتن به خاطر خداست.

درنگستان
[کشاورز و الاغ پیر]
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
** نتیجه اخلاقی :
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

حکمت مرگ و راز آفرینش

حکمت مرگ و راز آفرینش

گندم

حضرت موسی(ع) از خدا پرسید: خدایا چرا انسان ها را می آفرینی و سپس آن ها را می میرانی و از بین می بری؟

خداوند فرمود: می دانم پرسش تو از روی انکار و غفلت نیست، بلکه چنین سوالی برای این است که مردم را از حکمت مرگ و راز آفرینش آگاه سازی. اکنون در زمینی مقداری بذر بکار، ابتدا خود حقیقت را در یاب...

حضرت موسی(ع) بذر گندم در زمین می کارد و چون وقت درو می رسد، داس می گیرد. خوشه های گندم را درو می کند.

از سوی خدا به حضرت موسی(ع) ندا می رسد: چرا زراعتی را که کاشتی و اکنون به کمال رشد و پختگی رسیده می بُری و درو می کنی؟!.

حضرت موسی(ع) گفت: ... به این خاطر که دانه های گندم را از کاه جدا کنم. دور از عقل و حکمت است که کاه و گندم در انبار به هم آمیخته باشند.

خداوند فرمود: این دانش را از که آموختی؟!.

حضرت موسی(ع) گفت: ... خدایا این دانش و بصیرت را تو به من آموختی!

لذت تماشا کردن را از یاد نبر

لذت تماشا کردن را از یاد نبر

لذت تماشا کردن را از یاد نبر

مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. مسافران دیگری هم در صندلی‌های خود نشسته بودند و قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار، پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که باد را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن... درخت‌ها حرکت می‌کنند!
مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی هم نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن... دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند!
زوج جوان، پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد. چند قطره روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن! باران می‌بارد، آب روی دست من چکید! زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟!
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیماستان بر می‌گردیم. امروز، پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند!

گفتگو با دکتر عرفان نظرآهاری

گفتگو با دکتر عرفان نظرآهاری

مصاحبه گر: مصطفی سلیمانی

به مناسبت روز جهانی کتاب کودک

«عرفان نظرآهاری» نویسنده و شاعر، متولد 1353 در تهران. او دکترای رشته زبان و ادبیات فارسی است. آثار متعددی از او منتشر شده است که از آن جمله می توان به: دو روز مانده به پایان جهان، روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس، در سینه‌ات نهنگی می‌تپد، پیامبری از کنار خانه ما رد شد، لیلی نام تمام دختران زمین است، جوانمرد نام ديگر تو، من هشتمین آن هفت نفرم، چای باطعم خدا و ...اشاره کرد.
آثار اورویکردی عرفانی ومعنوی به همه پدیده های جهان دارد. کتاب های او به زبان انگلیسی، فرانسه، ترکی، کردی، عربی و...ترجمه شده است. وی تا کنون جوایز بسیاری را از آن خود کرده است، از جمله: جایزه ادبی پروین اعتصامی، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، جایزه کتاب فصل ... و نیز لوح افتخار IBBY(دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان) در اسپانیا. او یکی از نویسندگان کتاب (داستان صلح) است که در کره جنوبی به چاپ رسیده است. نظرآهاری هم اکنون به تدریس در دانشگاه‌ها و مراکز علمی و آموزشی مشغول است.

**** به عنوان اولین سوال، علت اصلی اینکه به این مسیر قدم گذاشته اید را برای ما بفرمایید.
نمی دانم منظورتان از این مسیر کدام مسیر است. آنچه در آن به سر می بریم مسیر زیستن است و پایانی جز او ندارد. سفری که مبدا و مقصدش اوست. ما هر کدام مسافرانی هستیم که علت حضورمان لطف اوست.
تو مسافری روان کن، سفری به آسمان کن تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
من هم یکی از این خیل مسافرانم که در پیچ و خم این مسیر در حرکتم. در جستجوی نوری و نشانه ای...

***مخاطب واقعی نوشته های شما چه گروهی هستند؟
شاید همه آن چیزهایی که من تاکنون نوشتم هیچ مخاطبی جز خودم نداشته و هرکدام از نوشته ها آیینه ای بوده تا در آن بخواهم جهانم را تفسیر کنم و یا شاید تلاشی بوده تا بتوانم نسبت به دردهایی که دارم دوایی درست کنم و خودم را آرام تر کنم و به درمان خودم دست بزنم. درمانی که از کلمات سرچشمه می گیرد. کلماتی که ریشه در بینش و معرفت دارد.
بعدها دیگران هم بعضاً خوششان آمد از این معجونی که من درست کردم. من اما داعیه این را ندارم که خواسته باشم نویسندگی کنم یا شاعری. تلاش من در این بوده که پیامی را به مخاطبم برسانم ولی آن مخاطب در درجه اول خودم بودم. بعد دیدم که این مخاطب فراگیرتر شده. برای من مخاطب اصلی روح و قلب کسانی ست که ماجرایی فراتر از روزمرگی را جستجو می کنند.
**** این نگاه توحیدی و معرفتی به به دنیا و مخلوقاتش، در آثار شما از کجا ناشی شده است؟ آیا نگاه زیبای شما به هستی، تحلیل و تفسیر زیبا و برداشت های زیبا بدون آموزش بوده است یا پشتوانه خاصی داشته اید؟
همه ما آدم ها چه بدانیم و چه ندانم ، چه بخواهیم و چه نخواهیم کنار پنجره توحید ایستاده ایم و از آنجا به جهان نگاه می کنیم .گاهی اما از سر انکار بر می آییم و پنجره را می بندیم، آن وقت جهان سرا پا تاریکی می شود، سرتاسر سیاهی. این پنجره، چشم های ماست.که اگر آن را ببندیم، تماشا را گم می کنیم. تماشای توحید را.
اما اگر با چشم های توحیدی به تماشای جهان بایستیم، معنای این بیت مولانا را درک خواهیم کرد:
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر برم؟ اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟
تمام موجودات هستی، کل نظام کائنات معنای این تماشای توحیدی را می فهمند تنها انسان است که نگاهش گرد غفلت و فراموشی می گیرد:
به سرو سبز وحی آمد،که تا جانش بوَد در تن
میان بندد به خدمت، روز و شبها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند، اگر ماه است اگر ماهی
ولیکن عقل استادست، او مشروح تر گوید
در آید سنگ در گریه، در آید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
حالا در چنین جهانی به تعبیر سعدی: " گفتم این رسم آدمیت نیست مرغ تسبیح خوان و من خاموش؟"
و اما پرسش شما از آموزش بود و پشتوانه. مگر غیر از این است که همگی در مدرسه جهان ثبت نام شده ایم. ماه استاد است و خورشید، استاد."گرم شو از مهر و ز کین سرد باش چون مه و خورشید جوانمرد باش". هر درخت و هر پرنده استاد است. هر دانه کوچک که در طلب روئیدن است هر قطره که در جستجوی دریا ست.
ما اما به درس درخت و دانه و پرنده گوش فرا نمی دهیم.کتاب درخت با هزاران شمارگان منتشر می شود ما اما بر تمام صفحات پا می گذاریم و برگ برگ را نخوانده رها می کنیم.
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود

ادامه نوشته

ستون‌بندی سال‌ها!

ستون‌بندی سال‌ها!

ستون‌بندی  سال‌ها!

ظاهرا بادها مي‏آيند تا درختان را بيدار كنند. ولي به رياضي‏دان ِ حسابرس دروني من مي‏خورند و او را بيدار مي‏كنند. او بيدار مي‏شود و عطر سنبل مي‏خورد به دماغ‏اش و يادش مي‏افتد كه بايد تمام اطلاعات اين سال را بريزد جلواش و مو به مو، بررسي كند. او دو تا ليست دارد. ليست سياه، كه درش اسم آدم‏هايي را مي‏نويسد كه به‏ام ضربه زده‏اند و از زندگي‏ام رفته‏اند. ليستش را ستون‏بندي كرده است. يك ستون نام، يك ستون دليل، يك ستون هم نظر يك كارشناس كه عقلش از من زيادتر بوده. او اين ليست را بايگاني مي‌كند براي روزهايي كه شايد آن آدم‏ها دوباره برگردند و آن موقع، پرونده‏هایشان را از بايگاني بيرون بكشد و به‏ام هشدار بدهد.

او يك ليست ديگر هم دارد از آدم‏هايي كه تازه در دنيايم متولد شده‏اند. اين ليستش هم چند ستون دارد. در يك ستون اسم نوشته شده، در ديگري خصوصيت آن‏ها، در ستون آخر همان جايي كه هميشه بالايش مي‏نويسند ملاحظات، حد و حدودي دوستي‏مان نوشته شده. حالا ديگر موقع آن است كه ليست را به من بدهد! واي چندتا از ليست سفيدي‏هاي پارسال رفته‏اند در ليست سياه امسال، چندتا از رفقاي قديمي هم هستند. چه بد!

ولي ليست سفيدم هنوزم پر است. چه زندگي هيجان انگيزي! پر از دوستي‏هاي خوب و مفيد. اصلا همين دوستي‏هاي ساده، زنده بودن را تبديل به زندگي مي‏كنند. اين كه بدانم در طول روزهاي سال، يك دوستي در يك جاي دنيا منتظر من است كه بروم سراغش و دنيايم را تكميل‏تر كنم با آن. ولي همه چيز به روابط انساني ختم نمي‏شود. رياضي‏دان حسابرس من، به كار هم خيلي علاقه دارد. به اين كه توي سالي كه گذشت، بالاخره اصطكاك بين كار و استعداد و علاقه‏ام كم‏تر شد يا نه؟ او تمام تجربه‏هاي كاري مرا كنار هم مي‏چيند. اوه! چه تنوع كاري! 4-5 تا كار براي يك سال. آن هم اين همه متفاوت. و بعد مي‏نشيند از بالاي عينك ته استكاني‏اش زل مي‏زند به من. با نگاهش مي‏گويد: «چه ياد گرفتي از اين همه كار؟» مي‏گويم: «نه! كارت اين طوري درست نيست. اگر خيلي ادعاي حسابرسي داري، بايد تمام ساعات زندگي‏ام را به تفكيك دربياوري. مثلا جمع ساعت‏هايي كه من داشتم مي‌نوشتم را بگو! جمع ساعت‏هايي كه كارمندي كردم را بگو، ساعت‏هايي كه داشتم بحث مي‏كردم را دربياور، ساعت‏هايي كه كتاب مي‏خواندم و... بعد بپرس اين همه ساعت نوشتي، آخرش چه به دست آوردي؟ يا اين همه ساعت كارمندي كردي بگو چه به دست آوردي؟ و من به تو خواهم گفت بهترين ساعت‏ها برايم ساعت‏هايي بوده كه نوشته‏ام. و بهتر از آن، ساعت‏هايي كه خوانده‏ام.» بعد دوباره نگاهم مي‏كند. مغزش هنگ كرده. چه مي‏داند چه قدر ساعت من چه كرده‏ام؟ احتمالا بايد برود با آن دو فرشته‌اي كه روي شانه‏ام دارند ريز اعمالم را مي‏نويسند. حرف بزند. شايد بتواند در بياورد كه چه كرده‏ام!؟ براي همين مي‌فرستمش سراغ همان فرشته‏ها، مي‏دانم آن‏ها هم سرشان شلوغ است. آن‏ها هم دارند خوب و بد مرا جمع‏بندي مي‏كنند. و احتمالا حسابرس دست خالي مي‏ماند. ولي با اين كار من از زير نگاهش فرار مي‏كنم.
بهار است. حساب و كتاب هم حدي دارد. بايد نوروزي كه هيچ وقت تكراري نمي‏شود را تكرار كرد. بايد عين ديوانه‏ها رفت زير باران راه رفت. بايد چشم‏ها را بست، يك نفس عميق كشيد و در بازدم، تمام تلخي‏ها و تمام جزئيات ليست سياه را بيرون ريخت. بايد هي توي دل خدا خدا كرد، كه خدا آشنايي با آدم‏هاي خوب را قسمت سال جديدمان بكند. ليست سفيدمان را پرتر از پر كند و زندگي‏مان را هر چه بيشتر قابل زندگي كردن!

آدرس خورشید را به همه بده

آدرس خورشید را به همه بده

آدرس خورشید را به همه بده

اگر بخواهی وسیله‌ خوبی نباشی، از همه سرگردان‌تر می‌شوی.

همه‌چیز این جهان حساب و کتاب دارد. مثلا همین خورشید. همیشه سر وقت می‌آید. تو بگو یک دقیقه دیرتر یا زودتر؛ اصلا راه ندارد. ساعت که زنگ می‌خورد، برو پشت پنجره. اگر آبی به صورت زدی و نمازی هم خواندی که چه بهتر. حالا آبیِ پررنگ آسمان را بگیر و برو تا پشت کوه‌ها. همان جایی که بچه‌ها در نقاشی‌های‌شان خورشید را می‌کِشند. همان جا را نگاه کن. اگر دیدی‌ش، شک نکن که او هم دارد نگاهت می‌کند. آنجا که آبی و قرمزِ آسمان در هم پیچیده‌اند، مال توست. با انگشت‌های دو دستت دو زاویه‌ قائمه بساز و با عمود کردن‌شان، یک قاب ببند. این قاب زیبا یادگاری خورشیدِ بخشنده به توست. خورشید برای هر کس که از پشت پنجره به استقبالش آمده باشد، هدیه‌ای دارد. اما هدیه‌ خورشید از آن دست هدیه‌هایی است که برای نگه‌داشتنش، باید مثل خودِ خورشید سخاوتمند باشی و یادگارش را بدَهی برود.
چطور؟ بعد از صبحانه، قابت را بردار و به بازار برو. برو جایی که قدر گوهر را بشناسند. داد بزن «گوهر دارم، گوهر...». ببین چند نفر جمع می‌شوند. گوهرت را گران بفروش. اصلا قیمتش همین است. برکت گران است. ارزان که به دست نیامده. گوهر گرانت را به کسی بفروش که هم گوهرشناس باشد و هم سخاوتمند. فروختی؟ مبارک است. فقط خیال نکن برکت فقط از آنِ توست. زکات دارد. زکاتش را بده. اگر داشتی از بازار برمی‌گشتی و کسی از تو سراغ برکت را گرفت، نشانی‌اش را بده. خیال نکن قرار است از روزیِ تو بزنند و به دیگری بدهند. مواظب باش غرور هم تو را برندارد که «من اگر نباشم، این بنده‌ی خدا تا ابد سرگردان کوچه‌هاست». تو فقط وسیله‌ای. اگر بخواهی وسیله‌ خوبی نباشی، از همه سرگردان‌تر می‌شوی. نشانی خورشید را بده و بگو ساعتش را روی چه عددی کوک کند که هم به سلام و احوالپرسی با خدا برسد، هم به قرمز و آبیِ آسمان.

تمرین سخت سکوت...

تمرین سخت سکوت...

تمرین سخت سکوت...

شاگرد چهارم با تکبر گفت: «من تنها کسی بوم که حرف نزد!»

استادی، چهار شاگرد احساساتی داشت. روزی از آنها خواست که یاد بگیرند جلوی زبان خود را نگه دارند. سپس تمرینی برای تمرکز به آنان داد که بر اساس آن باید چندین روز سکوت می‌کردند.
روز اول هیچ یک از آن چهار نفر صحبت نکرد. در سکوت غذا می‌خوردند، در سکوت تمرکز و تعمق می‌کردند و در سکوت می‌خوابیدند. حتی روز دوم هم این آزمایش مشکل را با سکوت آغاز کردند، اما خدمتکار از روی عمد یا ناآگاهانه فراموش کرد که برای یکی از آنان چایی بریزد.
شاگرد سر او فریاد زد: «پس چایی من چه می‌شود؟»
شاگرد دوم خنده‌ای کرد و گفت: «حالا تو سکوت خود را شکستی!»
سومین شاگرد به آن دو هشدار داد: «ای احمق‌ها! قرار بود ما سکوت کنیم...»
و شاگرد چهارم با تکبر گفت: «من تنها کسی بوم که حرف نزد!»

انگ حماقت!

انگ حماقت!

کسی به شما گفت نقش خط کش را دارید؟

وقتی با سرعت 80  کیلومتر در ساعت در اتوبان در خط سرعت رانندگی می‌كنی و ماشينی از پشت برايت مدام چراغ می‌زند كه راه را  باز كنی  و تو هم پس از كلی بد و بيراه گفتن و غرولند راه را باز می‌كنی و با سرعت 120 از كنارت می‌گذرد. می‌گويی: «ديوانه. انگار دارد سر می‌برد.»
و حالا كه افتادی پشت يك ماشين كه سرعتش به زور به 50 می‌رسد. چراغ پشت چراغ، بوق پشت بوق و راننده انگار كه در حال خودش است. باز هم با كلی بد و بيراه، می‌گويی: «ديوانه آدم با اين سرعت تو اتوبان می‌رود؟»
خودت را گذاشته‌ای وسط و شدی خط‌كش برای ديوانگی اين و آن. هركس با سرعت تو نخواند ديوانه است. اين فقط در مورد ماشين نيست. دوستت را می‌بينی كه فقط درس می‌خواند تا مدارك بالاتر بگيرد، می‌گویی: «ديوانه! ‌اينهمه درس خوانده كجا را می‌خواهد بگيرد؟ درس خواندن هم حد و حساب دارد.» ‌برادرت را می‌بينی كه مدام كار می‌كند و پول روی پول می‌گذارد، می‌گویی: «ديوانه! همه‌اش كه دنبال پول افتاده. خواهرت را می‌بينی كه فارغ از كار بيرون و جامعه و درس و دانشگاه به فكر  بچه‌داری و خانه‌داری خودش است.» می‌گویی: «ديوانه، حوصله‌اش سر نمی‌رود از صبح تا شب در خانه می‌ماند با بچه‌ها سر و كله می‌زند؟» همسايه‌ات را می‌بينی كه در سازمان‌ها  به هر دری می‌زند تا پست و مقامش را ببرد بالاتر، می‌گویی: «ديوانه، به كجا می‌خواهد برسد؟ مگر مي‌خواهد رييس جمهور شود»...
بعضی‌ها توقع دارند در زندگی سرعتمان را با سرعت آنان تنظیم کنیم وگرنه بهمان انگ حماقت می‌زنند.

استدلال سلمانی در نبود خدا

آیا خدا وجود دارد؟!

استدلال سلمانی؛ اگر خدا وجود دارد چرا انقدر بدبختیم؟

مردی برای کوتاه کردن موهای سر و ریشش به یک آرایشگاه رفت و همانطور که معمولا در این موارد اتفاق می‌افتد، او و مرد آرایشگر به گفتگو درباره مسائل مختلف پرداختند. تا آنکه بحث رسید به کودکان ولگرد و مطلبی که درباره این کودکان در روزنامه نوشته شده بود. آرایشگر گفت: همان طور که می‌بینید، این تراژدی نشان دهنده این مطلب است که خداوند وجود ندارد.
مرد گفت: چطور؟
آرایشگر گفت: یعنی شما روزنامه نمی‌خوانید؟ نمی‌بینید چقدر مردم زجر کشیده داریم. اطفال خیابانی، همه نوع جرم و جنایت. اگر خداوند وجود داشت، این قدر محنت و مصیبت وجود نداشت.
مرد مشتری به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت تا گفتگویشان به درازا کشیده نشود. سپس به گفتگو درباره موضوعاتی دلپذیرتر پرداختند و کار اصلاح به پایان رسید. مشتری دستمزد آرایشگر را پرداخت کرد و خارج شد. پس از خروج، اولین چیزی که توجه او را به خود جلب کرد، مرد گدایی بود با موهایی بسیار بلند و ژولیده و با ریشی که معلوم بود روزهای زیادی اصلاح نشده است.
او فوری به سمت همان آرایشگاه دوید و خطاب به آرایشگر گفت: آیا می دانی آرایشگرها وجود ندارند.
آرایشگر گفت: یعنی چه وجود ندارند؟ من اینجا هستم و آرایشگر هم هستم.
 آن مرد همچنان پافشاری می‌کرد: وجود ندارند. اگر وجود داشتند، افرادی این چنین با ریشی به این بلندی و موهایی چنان آشفته و ژولیده که من الان در خیابان دیدم وجود نداشتند.
آرایشگر گفت: اما من می‌توانم به شما اطمینان بدهم که آرایشگرها وجود دارند. فقط اینکه این مرد هرگز به اینجا نیامده است.
او گفت: دقیقاً و برای پاسخ دادن به سؤال شما، باید بگویم که خداوند وجود دارد. فقط اینکه مردم به سمت او نمی‌روند. اگر می‌رفتند، منسجم‌تر بودند و چنین فقر و فلاکتی در دنیا وجود نداشت.

تربیت همراه با سنگ‌دلی؛ تربیت زرافه‌ای!

تربیت زرافه‌ای!

زایمان زرافه سرپایی است. اولین اتفاقی که برای نوزاد می‌افتد، این است که از یک فاصله تقریبا دو متری به زمین سقوط می‌کند. حیوان بیچاره همان طور که گیج می‌زند، سعی می‌کند تا بر روی چهار پایش محکم بایستد، اما مادرش در این جا رفتاری عجیب دارد: او ضربه‌ای سبک زده و نوزاد مجدد بر زمین می‌افتد. بار دیگر تلاش می‌کند تا بر روی پاهایش بایستد و برای بار دیگر تعادلش را از دست داده و سقوط می‌کند.
این عمل چند بار تکرار می‌شود، تا این که نوزاد دیگر خسته شده و موفق نمی‌شود بر روی پاهایش بایستد. این کار بارها تکرار می‌شود تا زمانی که نوزاد بتواند تعادلش را حفظ کند.
توضیح این کار ساده است: زرافه مادر، برای فرار از مقابل جانوران درنده، اولین درسی که به فرزندش می‌دهد، سریع از جای خود بلند شدن است. این سنگدلی و سخت گیری ظاهری مادر در این جا به همراه حمایت کامل، این حرف را می‌کند که: «گاهی اوقات برای تعلیم و آموزش امری مهم، بایستی کمی خشونت نیز به کار برد.»

__به توصیه یکی از دوستان افزوده گشت!____________________________
پ ن پ: البته دست نگه دارید، این مطلب قابل الگوبرداری نیست، زیرا:
اولاً: نقش مادر با دیگران بحثی کاملاً متفاوت است.
دوماً: زرافه حیوان است!!

آب بهترین چکش است!

آب بهترین چکش!

آب بهترین چکش است!

کنار رودخانه و جویبار قدم زده‌ای؟ توی کوه رد آب را تماشا کرده‌ای؟ دیده‌ای گاهی رد آب چه نقشی توی دل سنگ و صخره انداخته؟
آب گاهی سنگ را سوراخ کرده و حفره‌ای توی دلش درست کرده و تو چشم انداختی به نقش و نگاری شدن سنگ و سوراخ‌هایش و گفتی؛ چه قشنگ... این کنده کاری روی سنگ ِ جان سخت، کار چکش نبوده‌ها! چکش و پتک را دوبار بکوبی روی سنگ، سنگ متلاشی می‌شود. با چکش نمی‌شود آن حفره‌های ظریف و نقش‌ها را ایجاد کرد؛ انگار که از اول همان شکل بوده... این هنر کار آب است. همان آب نرم و روانی که بیشتر از دقیقه‌ای نمی‌توانی توی مشت نگه‌ش داری. همان که اگر بخورد توی صورتت، از نوازش دست‌های آب لذت می‌بری. آب نرم و روان انقدر با حوصله و مدام روی سنگ کار کرده که عاقبت سنگ به همان شکلی درآمده که آب خواسته. همان قسمتی از سنگ نقش و نگاری شده که آب ریخته؛ آب رقصان و آوازخوان و نرم و لطیف بر خشونت سنگ غلبه کرده است.
تو فکر کن آدمی که رو به رویت نشسته سنگ است. سخت است. تو آب باش. نرم و روان و با حوصله. مطمئن باش توی دلش نفوذ می‌کنی. چکش‌ها کاری جز خرد کردن بلد نیستند!

معرفی کتابهای کودکانه مذهبی

معرفی کتابهای کودکانه مذهبی(۱)

به در خواست دوست عزیزم، آقا جواد مرادی!


	تشنه شهرت...

 

فرشته ها در عید غدیر چه می کنند؟+ بهزاد فیروزمنش

قصه چهار خرگوش کوچولو+ بئاتریکس پاتر

دم قورباغه+ محمد رضا شمسی

احمد و ساعت+ فرشته طائرپور

همسایه من چه کسی است؟+ مژده فاتحی

مجموعه کتابهای+ عرفان نظرآهاری

لبخند رياضی

لبخند رياضی

 دو خط موازي زاييده شدند، پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد: آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاهي پر معنا به خط دومي كرد و گفت: ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ….خط دومي از هيجان لرزيد خط اولي گفت: و خانه اي داشته باشيم دنج كاغذ من روزها كار مي كنم مي توانم خط كار يك جاده متروك شوم يا خط كنار يك نردبان خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ شوم يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت!چه شغل شاعرانه اي در همين لحظه معلم بلند فرياد زد دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

  و بچه ها تكرار كردند ...   
 
 

نامه ای به یک ف اح ش ه

نامه ای به یک ف اح ش ه

سلام ف اح ش ه! هان!؟ تعجب کردی!؟ میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم ، و گفتن از تو ننگ است ! اما میخواهم برایت بنویسم .

شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان ! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام !

راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است. بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.

شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی ! من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!

ف اح ش ه… دعایم کن

باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس دردِ جدایی
من امروز کجام و تو امروز کجایی؟
حالِ تو بدتر از حالِ من نیست
پُشت این گریه خالی شدن نیست
همه درد دنیا یه شب درد من نیست
تو از قبله ی من ،گرفتی خدا رو
کجایی ببینی یه شب حالِ ما رو
فقط حال من نیست که غرق عذابِ
ببین حال مردم مثِ من خرابِ کجایی؟

سنّ عاشقی...

سنّ عاشقی...

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: تو که هنوز هجده سالت نشده.
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید به خاطر جنگ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟
جوابش خیلی من رو اذیت کرد: با لحن فیلسوفانه ای گفت:

«سن سربازی پایین نیومده، سن عاشقی پایین اومده»

نگاه انتقادی شهید مطهری(ره) به صحت واقعۀ اربعین

نگاه انتقادی شهید مطهری(ره) به صحت واقعۀ اربعین

امروز اگر کسى بخواهد بگرید، اگر کسى بخواهد ذکر مصیبت کند، بر مصائب جدیده اباعبداللَّه باید بگرید، بر این دروغهایى که به اباعبداللَّه علیه السلام نسبت داده مى‏شود. اینها که عرض مى‏کنم نمونه‏هاى کوچکى است.

اربعین‏ مى‏رسد، همه مردم این روضه را گوش مى‏کنند که اسرا از شام که برمى‏گشتند، آمدند به کربلا و در آنجا با جابر ملاقات کردند، امام زین العابدین با جابر ملاقات کرد، در صورتى که این مطلب جز در کتاب لهوف که آن هم خود سید بن طاووس در کتابهاى دیگرش آن را تکذیب کرده و لااقل تأیید نکرده است، در هیچ کتابى نیست و هیچ دلیل عقلى هم قبول نمى‏کند.

 ولى مگر مى‏شود این را از مردم گرفت. در اربعین‏ تنها موضوعى که مطرح است موضوع زیارت امام حسین است چون اولین زائرش جابر بوده است و در این روز زیارت امام حسین سنت شده است.

 اربعین‏ جز موضوع زیارت امام حسین هیچ چیز دیگرى ندارد، موضوع تجدید عزاى اهل بیت نیست، موضوع آمدن اهل بیت به کربلا نیست، اصلًا راه شام از کربلا نیست، راه شام به مدینه از خود شام جدا مى‏شود و....

منبع: مجموعه ‏آثار استاد شهید مطهرى ج‏17 ص 78  


مصاحبه ای در ارتباط با اربعین:  بحرانی که امام سجاد (ع) آن را مدیریت کرد

قلب؛ حرم امن الهی

قلب؛ حرم امن الهی

شخصی موقع جان دادن، هنگامی که همه به او می گفتند اشهد را بگو، می گفت:
نمی گویم نشکن
نمی گویم نشکن
از دنیا رفت، شخصی او را در خواب دید و از او پرسید :چرا اشهدت را نگفتی؟
آن مُرده گفت:
آینه ای داشتم که عجیب او را دوست داشتم هنگام مرگ شیطان با سنگی در دست آمد و گفت: اگر اشهدت را بگویی این آینه را می شکنم...


به قول سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی:
 
 
مومن اگر وابستگی داشته باشد نمی تواند قیام کند و عصر ما عصر قیام است!

 
مطلبی زیبا برای منبرجایی که خدا برای استقرار برگزید
 

دو خاطرۀ جالب از آقای هاشمی رفسنجانی

دو خاطرۀ جالب از آقای هاشمی رفسنجانی

۱- اعتراض آیت الله گلپایگانی در سال ۶۰

(چرا شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه می دهید؟)

۲- خاطره جالب آیت الله انواری از هاشمی
 (پول در زندان شاه ، پول هاشمی بود)

 

ادامه نوشته

داستان کوتاه (طمع دکتر)

داستان کوتاه (طمع دکتر)

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت

با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید

نجس ترین چیز دنیا

نجس ترین چیز دنیا

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترین ها را پیدا کند و در صورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یک سال جست وجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه می رسد که با توجه به حرف ها و صحبت های مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف مخلوقات باشد.


او عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید: بگذار از او هم سؤال کنم؛ شاید جواب تازه ای داشته باشد.

 بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید: من جواب را می دانم؛ اما یک شرط دارد.  وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید: تو باید مدفوع خودت را بخوری. وزیر آن چنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد، ولی چوپان به او می گوید: تو می توانی من را بکشی؛ اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است .تو این کار را بکن. اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی، مرا بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد. سپس چوپان به او می گوید:

 کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع و جاه طلبی است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است، بخوری !!

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید(لطفا بخونید)

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید(لطفا بخونید)



چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.

آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.

هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنهاکف زدند.
یه انسان سالم این کارو نمیکنه که هیچ، تازه خوشحال هم میشه که خودش زودتر میرسه.

 

متن روی پول را با دقت بخوانید!

متن روی پول را با دقت بخوانید!

10371_625.jpg


من یک دختر20 ساله هستم!
پدرم معتادم به خاطر رفع حاجت خودش مرا یک شب دست صاحبخانه اش سپرد!!
تو رو به خدا قدر این پولها رو بدانید!
این پولی که دست تو هست، حاصل یک شب گریۀ من هستش!!!!
خاک بر سر ما...........

داستان های شیرین برای کودکان

داستان های شیرین برای کودکان

اردک کوچولوی خودخواه و مغرور

یکی بود یکی نبود، یه اردک کوچولوی نادونی بود که فکر می کرد از همه ی حیوونای جنگل بهتره. اون خیلی مغرور بود و همیشه لباسای خیلی خوب و خاص می پوشید.

یه روز دوست بوقلمونش که یه حیوون شاد و مهربون بود بهش گفت: اردک جون بیا بریم تو برکه با هم شلپ شولوپ بازی کنیم.

اردک کوچولوی خودخواه و مغرور بهش گفت: چی گفتی؟ تو برکه! من! مگه نمی دونی من با بقیه ی اردکا فرق دارم؟

دوستای اردک کوچولو یه عالمه به حالش افسوس خوردند و تصمیم گرفتند که یه درس بزرگ بهش بدند. یه روز وقتی اردک کوچولو و بقیه ی دوستاش کنار یه جوی کوچک که از نزدیک روستا می گذشت ایستاده بودند، یکی از اونا با صدای بلند فریاد زد: کمک، کمک! آتیش، جنگل آتیش گرفته!

اردک کوچولو که خیلی ترسیده بود اول از همه و با سر توی آب پرید. منقار اردک کوچولو توی گل و لای کف جوی گیر کرد.

حالا پیش خودتون فکر کنید اردک کوچولوی قصه ی ما وقتی از آب بیرون می اومد چه شکلی شده بود.

درسته. اون کاملاً خیس شده بود و به همه ی بدنش گل و لای چسبیده بود.

دوستاش وقتی اونو دیدند از خنده منفجر شدند.اردک کوچولو از خنده ی دوستاش خیلی ناراحت شد و بهش برخورد، اما این براش یه درس بزرگ شد تا دیگه بعد از این ماجرا خودشو مهم تر و برتر از بقیه ندونه و به همه احترام بگذاره.

ادامه نوشته

يك پتوي اضافي

یک خانم خوشگل و يك آقاهه كه سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در اين كوپه درجه يك كه تختخواب دار هم مي باشد، با هم تنها هستند و هيچ مسافر ديگري وارد كوپه نخواهد شد. ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتني بافتن بود. شب كه وقت خواب رسيد، خانم تخت طبقه بالا و آقاهه تخت طبقه پايين را اشغال كردند. اما مدتي نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقاهه را صدا زد و گفت: ببخشيد! ميشه يه لطفي در حق من بفرماييد؟

 - خواهش ميكنم!

 - من خيلي سردمه. ميشه از مهماندار قطار براي من يك پتوي اضافي بگيريد؟

مرد جواب داد : من يه پيشنهاد بهتر دارم!

زن : چه پيشنهادي؟

مرد: فقط براي همين امشب، تصور كنيم كه زن و شوهر هستيم.

زن ريزخندي كرد و با شيطنت گفت: چه اشكال داره، موافقم!

- قبول؟

- قبول

مرد گفت: خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگير. يه ليوان چائي هم براي من بيار. ديگه هم مزاحم من نشو.

عمر جیرجیرک فقط سه روز است!

جیرجیرک به خرس گفت: دوستت دارم .

خرس گفت : الان وقت خواب زمستانی من است ...

 بگذار بهار در موردش صحبت می کنیم.

خرس رفت و خوابید.

در حالی که نمی دانست ...

عمر جیرجیرک فقط سه روز است! ....

 

عطوفت و مهربانی

عطوفت و مهربانی
 
 
یکی از چیزهایی که انسان باید در مواجه با دیگران رعایت کند عطوفت و مهربانی در برخورد با دیگران است. مسلماً هر کسی در زندگی کم و بیش دارای گرفتاری و مشکلاتی می­باشد. ولی این باعث نمی­شود که انسان در رویارویی با دیگران با چهره­ای گرفته و عبوس مواجه شود. حضرت علی(ع) در نهج البلاغه می­فرمایند:
«الْمُؤمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزنُهُ فِي قَلبِه‏»
شادى مؤمن در چهره او، و اندوه وى در دلش پنهان است‏.[1]
کسی که در رویارویی با بندگان خدا با چهره­ای سرد و بی­روح روبرو می­شود و نسبت به آنان و مسائل آنان ذرّه­ای عطوفت و مهربانی ندارد و نسبت به آنان و مسائلشان با بی­تفاوتی عبور می­کند، شایستگی نام انسان بودن را ندارد.
بی تردید کسی که در رویارویی با دیگران با گشاده رویی و مهربانی برخورد می‌کند خداوند نیز با او با عطوفت و مهربانی برخورد می­کند و او را در زندگیش دائماً مشمول رحمت خویش قرار می­دهد.
رسول خدا(ص) در این باره می­فرمایند:
«إنّ اللّه َ رَحيمٌ يُحِبُّ الرَّحيمَ، يَضَعُ رحمَتَهُ على كُلِّ رحيمٍ»
خداوند مهربان است و مهربان را دوست دارد و مهر خود را براى هر مهر ورزى نهاده است.[2]
روزی پیامبر به اصحاب خود فرمودند:
«وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَا يَضَعُ اللَّهُ رَحْمَتَهُ إِلَّا عَلَى رَحِيمٍ قَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ كُلُّنَا نَرْحَمُ قَالَ لَيْسَ بِالَّذِي يَرْحَمُ نَفْسَهُ خَاصَّةً وَ لَكِنِ الَّذِي يَرْحَمُ الْمُسْلِمِينَ عَامَّه»[3]
قسم به کسی که جانم در دست اوست خداوند رحمت و مهربانیش را قرار نمی­دهد و فرو نمی­فرستد مگر بر شخص مهربان! در این هنگام اصحاب خطاب به پیامبر(ص) فرمودند: یا رسول الله! همه ما مهربانی می­کنیم. پیامبر(ص) خطاب به آنها فرمودند: اینگونه نیست که رحمت و مهربانی خداوند تنها شامل حال کسی شود که به خودش مهربانی می­کند بلکه مقصود کسی است که نسبت به همه مسلمانان عطوفت و مهربانی داشته باشد.
خدمت پیامبر(ص) کودکی و نوزادی می­آوردند تا دعا کند یا اینکه نامی انتخاب کند، پیامبر(ص) آن نوزاد را به دامن می­گرفت، بعضی از اوقات اتفاق می­افتاد که آن نوزاد در دامن پیامبر(ص) ادرار می­کرد و لباس پیامبر(ص) را آلوده می­کرد؛ در این هنگام کسانی که حاضر بودند بر سر آن کودک فریاد می­کشیدند؛ ولی پیامبر(ص) می­فرمودند: بگذارید تا کودک کار خود را تمام کند و نوزاد را آزاد می­گذاشت تا ادرار کند؛ سپس پیامبر(ص) برای آن کودک دعا می­کردند و یا نامگذاری می­کردند و اولیاء نوزاد خوشحال می­شدند و آنها متوجّه می­شدند که پیامبر(ص) اصلاً از این کار نوزاد ناراحت نشده است و وقتی آنها می­رفتند پیامبر(ص) لباس خود را می­شستند.[4]


[1]. نهج البلاغه، محمد دشتی، نشر لقمان، چاپ سوم، 1379، حکمت333.
[2]. محمدی ری شهری، میزان الحکمه، قم، دارالحدیث، ج4.
[3]. ورّام، ابن ابی فراس، مجموعه ورّام، قم، مکتبه الفقیه، ج2، ص11.
[4]. قمی، عباس، منتهی الامال، تهران، مقدس، چاپ اول، 1378، ص42 .

چهره های معروفی که سیگار را ترک کردند

چهره های معروفی که سیگار را ترک کردند

تهیه و تنظیم عکس: مصطفی سلیمانی

خبرگزاری مهر: ایران 12 میلیون سیگاری دارد که در سال بیش از ۶۲ میلیارد نخ سیگار دود می کنند و البته هر روز 200 نفر از آنها به خاطر مصرف سیگار جانشان را از دست می دهند.

سیگاری هایی که خیلی از آنها برای ترک دست به دامن موسسات ترک سیگار می شوند و دست آخر باز هم  رفیق  روز و شب شان فندک است و پاکت سیگار.

اما در این میان، چهره های شناخته شده ای هم هستند که فاصله اراده تا عملشان یک لحظه بوده و با یک تصمیم زندگی شان را از هر نوع وابستگی به سیگار پاک کرده اند.

آخرین سیگاری که امام کشید(امام خمینی)

http://farsi.khamenei.ir/FA/Views/Images/B/010.jpg

شاید جالب ترین ماجرای ترک سیگار، مربوط به امام خمینی (ره) باشد که خاطره آن را فاطمه طباطبایی، عروس امام در کتاب «اقلیم خاطرات» نقل کرده است. او می گوید: «یک شب امام گفتند: در جوانی سیگار می‌کشیدم.

تا این که یک شب سرد زمستان که پشت کرسی مشغول مطالعه بودم، به مطلب مهمی رسیدم و فکرم بشدت در گیر فهم آن شد. در همین حال برای آوردن سیگار از اتاق بیرون رفتم. پس از بازگشت همین که نگاهم به کتاب افتاد که آن را بر زمین گذاشته و به دنبال سیگار رفته ‌بودم، احساس شرمندگی کردم و باخود عهد کردم که دیگر سیگار نکشم. آن را خاموش کردم و دیگر سیگار نکشیدم.»

یا مهریه یا ترک سیگار(شهید مهدی شاه ابادی)

http://www.ibna.ir/images/docs/000038/n00038341-b.jpg

درباره سیگاری شدن و ترک سیگار شهید مهدی شاه آبادی هم برادر ایشان، آیت الله نصرالله شاه آبادی خاطره ای را نقل می کنند و می گویند: «8-7 ساله که بودیم فکر می‌کردیم هر کسی سیگار بکشد مرد است. گاهی یواشکی سیگار از وسایل مرحوم پدرم برمی‌داشتیم و می‌رفتیم می‌کشیدیم. روزی عیدی‌‌هایمان را برداشتیم و دو تایی با هم رفتیم و یکی یک پاکت سیگار 10 تایی که 10 شاهی قیمتش بود گرفتیم.

یک شاهی هم دادیم و 2 تا کبریت خریدیم. نزدیک منزل‌مان خرابه‌ای بود به نام قهوه خانه. آن جا رفتیم و دوتایی روبروی هم نشستیم و هر کسی با کبریت خودش سیگارها را آتش زد و کشید. 10 سیگار من و 10 سیگار آقا مهدی کشید. تمام که شد، آمدیم بلند شویم سرمان گیج رفت. افتادیم و به حالت اغما فرو رفتیم.

خانواده از این‌طرف و آن‌طرف گشتند و ما را پیدا کردند. دیدند دور وبر ما ته سیگار ریخته است. دهن‌مان را بو کردند و دیدند بله، سیگار کشیدیم. آبلیمو خوراندند و به هوش آمدیم.وقتی به هوش شدیم نگفتیم سیگار بد است؛ گفتیم ما بد کشیدیم! باید درست کشید! خلاصه هر دومان سیگاری شدیم تا وقتی که هر دو ازدواج کردیم؛ اما خانم اخوی، مخالف با سیگار بود.

از خود اخوی شنیدم که با خانمش قرار گذاشتند خانم از مهریه صرف‌نظر کند ایشان هم از سیگار و همین کار را هم کردند و ایشان دیگر سیگار نکشیدند. ولی چون خانم من از این حرف‌ها نزد، من الان سیگاری هستم!»

اگر سیگار نباشد سینه را می خواهم چه کنم؟(آیت الله حجّت)

http://www.mobalegh.com/2/farzanegan/kohkamareei.jpg

ترک سیگار آیت الله حـجـت شاید یکی از غیرمنتظره ترین ترک هایی باشد که روایت می شود. استاد مطهری در این باره می نویسند: «آیت الله حجت یک سیگاری ای بود که تا کنون نظیر او را ندیده بودم. گاهی سیگار او از سیگار دیگر بریده نمی شد. بعضی اوقات هم که می برید بسیار مدتش کوتاه بود. طولی نمی کشید که مجددا سیگاری را آتش می زد. در اوقات بیماری اکثر وقتشان صرف کشیدن سیگار می گشت.

وقـتی مریض شدند و او را برای معالجه به تهران بردند، در تهران اطبا گفتند چون بیماری ریوی دارید باید سیگار را ترک کنید و به سینه تان ضرر دارد. ایشان ابتدا به شوخی فرموده بودند: من این سینه را برای کشیدن سیگار می خواهم. اگر سیگار نباشد سینه را می خواهم چه کنم؟ عرض کردند: به هر حال سیگار برایتان ضرر دارد و واقعا مضر است، ایشان فرموده بودند: واقعا مضر است؟ گفته بودند: بله واقعا همینطور است. فرموده بودند: دیگر نمی کشم... یک کلمه نمی کشم کار را یکسره کرد. یک حرف و یک تصمیم، این مرد را به صورت یک مهاجر از عادت قرار داد.»

بگو همسایه سیگار بکشد(شهید محمد ابراهیم همت)

http://www.fardanews.com/files/fa/news/1388/7/6/40666_804.jpg

شهید همت هم یکی از کسانی بوده که در جوانی سیگار می کشید اما به خاطر یک جمله، تصمیم می گیرد برای همیشه سیگار را کنار بگذارد. یکی از نزدیکان او در کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان» ماجرای ترک سیگار شهید همت را ابنطور تعریف می کند: «روز خواستگاری یا زمان خواندن خطبه عقد بود که مادرم گفت: قول می دهد سیگار هم نکشد. خانمش هم گفت مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد.

سیگار کشیدن دور از شان شماست! وقتی برگشتیم خانه رفت جیب هایش را گشت: سیگارهایش را درآورد له کرد و برد ریخت توی سطل آشغال. گفت تمام شد. دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند. همین هم شد. خانمش می گفت: دو سال از ازدواجمان می گذشت. رفتم پیشش گفتم: این بچه گوشش درد می کند: این سیگار را بگیر یک پک بزن دودش را فوت کن توی گوشش. گفت: «نمی توانم قول دادم دیگر سیگار نکشم. گفتم: بچه دارد درد می کشد! گفت: ببر بده همسایه بکشد و توی گوشش فوت کند. دیگر هم به من نگو.»

شیخ فضل الله دهانت بوی سیگار می دهد!(شهید محلاتی)

http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up1/04992318560512172498.jpg

اما به جز شهید همت، شهید محلاتی هم جزو ترک سیگار کرده ها به حساب می آید که به خاطر خوابی که دید، سیگار را برای همیشه ترک کرد. عده ای از دوستان او درباره این اتفاق می گویند که ایشان تا حدود دو سال قبل از شهادت، گاه و بیگاه سیگار می کشید.

بارها نذر کرده بود که سیگار نکشد و سیگار را ترک می کرد، اما همیشه در نذرهایش یک استثنا وجود داشت که اگر به زندان رفت، حق کشیدن سیگار را داشته باشد. در زندان های رژیم شاه، شکنجه های روحی و جسمی آن قدر سخت و طاقت فرسا بود که خیلی ها این فشارها را بدون سیگار نمی توانستند تحمل کنند.

این موضوع سبب شده بود که سیگار هرچند گاه در زندگی او خودنمایی کند. اما مدتی قبل از شهادت خوابی دید که برای همیشه سیگار را کنار گذاشت. پایگاه اطلاع رسانی ایثار و شهادت در این باره می نویسد: «یک روز وقتی از خواب برخاست، گفت: من هرگز سیگار نمی کشم. وقتی علت را پرسیدند، گفت: خواب دیدم که با حضرت امام خویشاوند شده ام و امام به منزل ما آمده اند.

گروهی از مردم هم در محضر ایشان حضور داشتند من جلو رفتم تا در گوش امام چیزی بگویم اما امام فرمود: شیخ فضل الله دهانت بوی سیگار می دهد! من در خواب خیلی ناراحت شدم و بدون بیان مطلبی به امام، عذر خواستم و به عقب برگشتم و یک پاکت سیگاری هم که در جیب داشتم، به درویشی که در گوشه ای نشسته بود دادم.» شهید محلاتی بعد از دیدن این خواب سیگار را برای همیشه ترک کرد.

به مناسبت شب قدر(ایستگاه بهشت)

تهیه تنظیم: مصطفی سلیمانی

 

ایستگاه بهشت

(قطاری که به مقصد خدا می رفت)

قطاری که به مقصد خدا می رفت٬ أندکی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست، کيست که با ما سفر کند؟ کيست که رنج و عشق توأمان بخواهد؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند.
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه که قطار می ايستاد٬ کسی کم می شد. قطار می گذشت و سبک می شد. زيرا سبکی قانون راه خداست.
قطاری که به مقصد خدا می رفت٬ به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت: ‌اينجا بهشت است. مسافران بهشتی پياده شوند. اما اينجا ايستگاه آخرين نيست.
مسافرانی که پياده شدند٬ بهشتی شدند. اما اندکی باز هم ماندند٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: دورو بر شما٬ راز من همين بود. آن که مرا می خواهد
، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.

 

داستانک

(شب قدر، شب آشتی)

کرم ابریشم، دلش از دنیا گرفته بودهر طرف که نگاه می کرد آدمهایی رو می دید که دارن گناه می کنن. دروغ می گن. همدیگه رو فریب می دن. اسمهای بدی روی هم می ذارن و همدیگه رو مسخره می کنن.

از دود و سیاهی گناهای آدما، مزرعه سر سبز کوچیکی که کرم ابریشم توش زندگی می کرد تیره و تار شده بود .

کرم ابریشم دیگه دلش نمی خواست تودنیایی به این زشتی و تاریکی نفس بکشه با یه دل شکسته شروع کرد به تنیدن یه پیله دور خودش و کم کم خودشو توی پیله مخفی کرد .

دیگه از توی پیله، دنیای آدما پیدا نبود. کرم ابریشم توی پیله، به مناجات با خدامشغول شد. با هر تسبیحی که می گفت چهرش قشنگتر، و پیلش پر از نور و صفا می شد .کرم ابریشم، زیباتر و زیبا تر شد آنقدر زیبا شد که دیگه از اون کرم اولیه، اثری دیده نمی شد، اون تبدیل به یه پروانه خیلی خیلی قشنگ شده بود .حالا وقتش رسیده بود که پیله اطراف خودشو پاره کنه و بیرون بیاد و پر بزنه تو آسمون. اما کرم ابریشم هیچ علاقه ای به این کارنداشت. با خودش فکر می کرد اگه بیادتو دنیایی که همه توش گناه می کنن و حرفای بد می زنن و کارای بد می کنن، زشت و سیاه می شه و همه زیبایی هاش از بین می ره. به خاطر همین توی پیلش موند و بیرون نیومد .

سنجاقکی که نزدیک پیله زندگی می کرد و منتظر تولد پروانه از پیله ابریشم بود، دیگه حسابی خسته شده بود اومد جلو و می خواست با دستای خودش پیله رو باز کنه .فکر کرد شاید پروانه توی پیلش مشکلی داره که بیرون نمی یاد. سنجاقک با انگشتش زد به پیله ابریشم و گفت: پروانه خانم، پروانه خانم .

پروانه با تعجب گفت بله، شما کی هستید؟ سنجاقک گفت من همسایه شما هستم الان وقتشه که شما از پیلتون بیرون بیایید من خیلی وقته که منتظرتون هستم .پروانه گفت ولی من دوست ندارم دنیای آدمایگناهکار و ببینم. دلم می خواد همین جا بمونم .

سنجاقک گفت اتفاقا همین حالا باید بیایی بیرون و ببینی که دنیای آدما چقدر قشنگشده. پروانه گفت مگه چه اتفاقی افتاده؟

سنجاقک گفت مگه خبر نداری دیشب شب قدر بود. زمین و آسمون نور بارون بود. دیشب خیلی از آدما توبه کردن. خیلی ها به خاطرگناهانشون گریه کردن و قول دادن که جبران کنن .

خدا هزاران هزار  نفر رو بخشید. دعای خیلی ها رو قبول کرد و برای خیلی ها جایزه های خوب گذاشت تا توی طول سال بهشون بده. دیشب مثل بارون از طرف خدا روی سر آدما چیزای خوب می بارید. تازه دیشب اثری از شیطون و لشکر خرابکارش نبود. گمونم شیطون توی زندون فرشته هاست و راه فراری نداره. وای دیشب چه شبی بود. خیلی جات خالی بود .

پروانه با عجله پیلشو پاره کرد و سرشو از پیله بیرون کرد. نور خورشید توی صورت پروانه تابید پروانه لبخندی زیبا زد و گفت چقدر دنیا امروز قشنگه ولی حیف که من دیشب  نبودم.

سنجاقک پروانه رو تو آغوش گرفت و گفت هنوز شب بیست و سوم ماه رمضان مونده. شب بیست سوم از دیشب هم قشنگتر و بهتره...

طفل درگاه

(مناجات کودکانه)

http://www.salmanpress.ir/files/fa/news/1390/8/17/404_555.jpg

یا ربّ !وقتی تو را « رب » می خوانم احساس کودکانه ای دارم! گویا خود را کودکی می بینم که مادرش را صدا می زند و مثل همه کودکان که در پیش پدر و مادر احساس امنیت می کنند، ذکر «یا رب» اطمینان خاطرم می دهد! یا رب! این احساس امنیت کودکانه را تا کهولت برایم ماندگار بگذار تا با ذکر «یا رب» همیشه خود را در کنارت احساس کنم !

یا ربّ !همه کودکان تصور می کنند هر چه بخواهند پدر و مادر برایشان فراهم می کند. حتی یکی می گفت کودکی را دیده که به گدایی سفارش می کرد «اگه پول نداری برو از مامانت بگیر!!». یا رب! چنین اعتماد کودکانه ای نسبت به خودت را به من عطا کن تا همیشه برای هر حاجتی به سراغ تو بیایم و تنها به چشمه فضل و کرم تو چشم داشت داشته باشم !

یاربّ !کودکان وقتی قهر می کنند جدی نیست! همیشه آنها کنار در خانه می ایستند تا پدر و مادر بیایند و دستی بر سرشان بکشند و دوباره آنها را به خانه برگردانند! یا رب! وقتی من نیز از روی جهالت از تو بریدم؛ قهر مرا جدی نگیر و مرا توفیق توبه و بازگشت عطا کن! گو اینکه خودت فرموده ای: «ثم تاب الله لیتوبوا» یعنی اول تو به سوی گنهکاران می روی و سپس آنها توفیق توبه و بازگشت پیدا می کنند !

یا ربّ !کودکان برای جلب محبت پدر و مادر گریه می کنند تا نظر آنها را به سوی خود جلب کنند! یا رب! توفیق ده همیشه چشمانم اشکبار باشد چرا که می دانم چشمان اشک بار و دل شکسته بندگان مؤمنت را بسیار دوست می داری و به آن مباهات می کنی !

یا ربّ !ذات پاکت از هر توصیفی منزه است و این سخنان را گفته های صادقانه بنده روسیاهت بشمار !

یا ربّ! اکنون طفل درگاهت خیال استغاثه دارد :

«یا ربِّ  یا ربِّ یا ربِّ »

دانستنیهایی از قرآن

(قدر، شبى ناشناخته)

 

سوره مبارکه قدر، شش ویژگى براى شب قدر می ‏شمارد:

۞ شب نزول قرآن است: (إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ).

۞ این شب، شبى ناشناخته است و این ناشناختگى به دلیل عظمت آن شب است: ( وَ ما أَدْراکَ ما لَیْلَةُ الْقَدْرِ).

۞ شب قدر از هزار ماه بهتر است: (لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ).

۞ در این شب مبارک، ملائکه و روح با اجازه پروردگار عالمیان نازل مى‏شوند: (تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ) و روایات تصریح دارند که آنها بر قلب امام هر زمان نازل مى‏شوند.

۞ این نزول براى تحقق هر امرى است که در سوره «دخان» بدان اشاره رفت (مِنْ کُلِّ أَمْرٍ) و این نزول –که مساوى با رحمت خاصه الهى ‏بر مومنان شب زنده‌دار است– تا طلوع فجر ادامه دارد (سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ).

۞ شب قدر، شب تقدیر و اندازه‏گیرى است؛ زیرا در این سوره -که تنها پنج آیه دارد- سه بار «لیلة القدر» تکرار شده است و این نشانه اهتمام ویژه قرآن به مسئله اندازه‏گیرى در آن شب خاص است.

 

یک کاسه شیر

بیا کمی در این سیاه‌بخت‌ترین شهر تاریخ قدم بزنیم؛ در این «شب‌های روشن» بی‌قراری یتیمان کوفه که عوض آن یک کاسه شیر‌ ام‌کلثوم، کاسه‌ کاسه شیر آورده‌اند برای التیام عمیق‌ترین و کاری‌ترین زخم تاریخ که دین را در سوگ نشاند!
اینجا کوفه است، با آسمانی که در قرق بال کلاغان است و رویش ناز هیچ قاصدکی را تجربه نکرده است؛ با دیوارهایی بافته شده از خباثت و خیانت و با مردمی که دست‌های ناتنی‌شان از شانه‌هایی که جز تا شب و در شب نرفته‌اند، معلق‌ است. کوفه؛ کوچه کوچه نامرد، ناجوانمرد، نااصل می‌پروراند. کوچه کوچه کج‌بین و کج‌آیین و کج‌کردکار است، کوچه کوچه نفاق و ننگ است.
مردمی با زبانی تیز و کینه‌ای تازه، مردمی با نگاهی حقیرانه و پست که جز به خون راضی نمی‌شوند!
حالا شب از نیمه گذشته است و خانه ابوتراب در سکوتی سهمگین غم فراق پدر را عزاداری می‌کند. اهالی این خانه به سوگواری در سکوت خو گرفته‌اند که این خاندان، اهل سرزمین سوگ و سکوت‌اند...

 

ادامه نوشته

شب قدر، شب آشتی

شب قدر، شب آشتی 

شب قدر،شب آشتی

کرم ابریشم ،دلش از دنیا گرفته بود هر طرف که نگاه می کرد آدمهایی رو می دید که دارن گناه می کنن .دروغ می گن .همدیگه رو فریب می دن .اسمهای بدی روی هم می ذارن و همدیگه رو مسخره می کنن.

از دود و سیاهی گناهای آدما ،مزرعه سر سبز کوچیکی که کرم ابریشم توش زندگی می کرد تیره و تار شده بود .

کرم ابریشم دیگه دلش نمی خواست تو دنیایی به این زشتی و تاریکی نفس بکشه با یه دل شکسته شروع کرد به تنیدن یه پیله دور خودش و کم کم خودشو توی پیله مخفی کرد .

دیگه از توی پیله ،دنیای آدما پیدا نبود .کرم ابریشم توی پیله ،به مناجات با خدا مشغول شد. با هر تسبیحی که می گفت چهرش قشنگتر ،و پیلش پر از نور و صفا می شد .کرم ابریشم ،زیباتر و زیبا تر شد آنقدر زیبا شد که دیگه از اون کرم اولیه، اثری دیده نمی شد اون تبدیل به یه پروانه خیلی خیلی قشنگ شده بود .حالا وقتش رسیده بود که پیله اطراف خودشو پاره کنه و بیرون بیاد و پر بزنه تو آسمون .اما کرم ابریشم هیچ علاقه ای به این کار نداشت. با خودش فکر می کرد اگه بیاد تو دنیایی که همه توش گناه می کنن و حرفای بد می زنن و کارای بد می کنن ،زشت و سیاه می شه و همه زیبایی هاش از بین می ره .به خاطر همین توی پیلش موند و بیرون نیومد .

سنجاقکی که نزدیک پیله زندگی می کرد و منتظر تولد پروانه از پیله ابریشم بود ،دیگه حسابی خسته شده بود اومد جلو و می خواست با دستای خودش پیله رو باز کنه .فکر کرد شاید پروانه توی پیلش مشکلی داره که بیرون نمی یاد .سنجاقک با انگشتش زد به پیله ابریشم و گفت :پروانه خانم، پروانه خانم .

پروانه با تعجب گفت بله، شما کی هستید ؟سنجاقک گفت من همسایه شما هستم الان وقتشه که شما از پیلتون بیرون بیایید من خیلی وقته که منتظرتون هستم .پروانه گفت ولی من دوست ندارم دنیای آدمای گناهکار و ببینم .دلم می خواد همین جا بمونم .

سنجاقک گفت اتفاقا همین حالا باید بیایی بیرون و ببینی که دنیای آدما چقدر قشنگ شده . پروانه گفت مگه چه اتفاقی افتاده ؟

سنجاقک گفت مگه خبر نداری دیشب شب قدر بود.زمین و آسمون نور بارون بود .دیشب خیلی از آدما توبه کردن .خیلی ها به خاطر گناهانشون گریه کردن و قول دادن که جبران کنن .

خدا هزاران هزار  نفر رو بخشید . دعای خیلی ها رو قبول کرد و برای خیلی ها جایزه های خوب گذاشت تا توی طول سال بهشون بده . دیشب مثل بارون از طرف خدا روی سر آدما چیزای خوب می بارید.تازه دیشب اثری از شیطون و لشکر خرابکارش نبود .گمونم شیطون توی زندون فرشته هاست و راه فراری نداره .وای دیشب چه شبی بود .خیلی جات خالی بود .

پروانه با عجله پیلشو پاره کرد و سرشو از پیله بیرون کرد .نور خورشید توی صورت پروانه تابید پروانه لبخندی زیبا زد و گفت چقدر دنیا امروز قشنگه ولی حیف که من دیشب  نبودم.

سنجاقک پروانه رو تو آغوش گرفت و گفت هنوز شب بیست و سوم ماه رمضان مونده .شب بیست سوم از دیشب هم قشنگتر و بهتره .....

مگر هر كاری دیگران كردند درست است؟

من هم به گور پدرم می‌خندم!

لطیفه ای از آقای قرائتی:

یك نفر از خانه‌اش بیرون آمد، دید یك كسی یك زغال دست گرفته به دیوار خانه‌اش چیزی می نویسد. شعار می‌نویسد. گفت: آقا این دیوار خانه من است. من راضی نیستم! با این خط بدت و این زغال سیاه آمدی دیوار به این خوبی ما را خراب می‌كنی. گفت: راضی نیستی پس چرا دیگران شعار نوشتند؟ گفت: دیگران گور پدرشان خندیدند. گفت: خوب من هم به گور پدرم می‌خندم!

حکایت بهلول از ملک و سلطنت !



حکایت بهلول از ملک و سلطنت !

حکایت بهلول,بهلول,داستانهای بهلول

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت : ... صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

نسل بوسه های خیابانی

ما نسل بوسه های خیابانی هستیم…
نسل خوابیدن با اس ام اس…
نسل دردو دل با غریبه های مجازی…
نسل غیرت رو خواهر,روشنفکری رو دختر همسایه…
نسل پول ماهانه,وی پــ ی ان…
نسل عکسهای برهـ ـنه بازیگران…
نسل جمله های کوروش و شریعتی…
نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس…
نسل استرس های کنکور و سکته های خاموش…
نسل تنهایی,نسل سوخته…
یادمان باشد هنگامی که دوباره به جهنم رفتیم مدام بگوییم:
یادش بخیر…دنیای ما هم همینجوری بود…