لذت تماشا کردن را از یاد نبر
لذت تماشا کردن را از یاد نبر
مرد مسنی به همراه پسر جوانش در قطار نشسته بود. مسافران دیگری هم در صندلیهای خود نشسته بودند و قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار، پسر جوان که کنار پنجره نشسته بود، پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که باد را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن... درختها حرکت میکنند!
مرد مسن با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی هم نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک رفتار میکرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن... دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند!
زوج جوان، پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد. چند قطره روی دست پسر جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن! باران میبارد، آب روی دست من چکید! زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟!
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیماستان بر میگردیم. امروز، پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند!

(APPENDIX ITEM)