کشکول کودکانه شماره 71

کشکول کودکانه شماره 71

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

 

شعر کودکانه
[نیمه شعبان]

مژده مژده بچّه ها
عيد اومده غنچه ها
شده نيمه ي شعبان
 اومد امام زمان
امام مهربوني
 اون مرد آسموني
همون كه با ظهورش
 دنيا ميشه نوراني
بياييد بياييد بچه ها
وقت نماز و دعا
ظهور حضرتش را
همه بخوايم از خدا

پیامک تبریک نیمه شعبان

1- قدم ‌هایت بوسه‌ گاه چشم‌هایمان ای گل نرگس؛
جشن میلادت کاش به ضیافت ظهور می‌پیوست.
میلاد نرگس پنهان گرامی باد.
2- ای ماه فاطمه!
به آن امید که از افق نور بازگشت تو را دریابم،
همه شب ستاره می شمارم تا صبح دیدارت فرا رسد . . .
3- میلاد مهدی(عج)، تصنیف سرخ ترانه های انتظار،
بر عموم مسلمین جهان مبارک باد.
4- خجسته باد بزم قدسیان در صبحی که آفتاب زمین و آسمان به زیر سقف خانه نرگس طلوع می کند.

دانستنیها
[نعمت هوا]

سایت فرهنگی و مذهبی نگار


 
هوا یکی از مخلوقات بسیار باارزش خداست.  مثل آب است. یعنی ماده ی نرم و بی رنگ است اما ما آن را نمی بینیم چون از آب شفافتر و سبکتر است. هوا یک موجود لطیف است. یعنی ما می توانیم در آن راه برویم، حرف بزنیم و... ولی اصلا برخورد خودمان را با هوا احساس نمی کنیم، به جز وقتی که باد بیاید و هوا را متراکم کند و با ما محکم برخورد کند. اگر هوا فقط یک ذره سنگین تر از این بود حرکت کردن در آن کار سختی بود و نیاز به انرژی زیادی داشت. مثل وقتی که سوار موتور سیکلت می شویم و با سرعت حرکت می کنیم و متوجه مقاومت هوا می شویم.
هوا امکان حرکت ابرها و بارش باران را به وجود می آورد. پدیده های زیبایی مثل رنگین کمان در هوا اتفاق می افتند. هوا پر از گازهای بی رنگ است. نیتروژن ، اکسیژن و... به همین جهت می توانیم در هوا تنفس کنیم. و می توانیم در هوا حرف بزنیم. یکی از مهمترین خاصیت های هوا، کمک به تولید و انتشار صداست.
در هوا ذرات ریزی وجود دارد که وقتی می لرزند صدا به وجود می آید این صدا به کمک جریان هوا پخش می شود و به گوش می رسد. بنابراین جایی که هوا نباشد صدا هم به وجود نمی آید و هیچ چیزی شنیده نمی شود. مثلا در اطراف کره ماه هوا نیست. بلکه خلاء است. خلاء یعنی خالی بدون هیچ چیزی.  در خلاء نمی توان نفس کشید. نمی توان زندگی کرد. بنابراین اگر در کره ماه، چیزی منفجر شود بازهم هیچ صدایی از آن به گوش نمی رسد.
علاوه بر اینها هوا تا چندین کیلومتری دور زمین را گرفته است. و از زمین در مقابل اشعه های مضر خورشید و شهاب سنگها مراقبت می کند. هوا نمی گذارد زمین از گرمای خورشید، آسیب ببیند. هوا نمی گذارد زمین بیش از حد گرم شود.
هوا یکی از نعمتهای خوب خداست که متاسفانه هر روز آن را آلوده تر می کنیم و زندگی را برای خودمان سخت تر می کنیم. هر چه هوا آلوده تر شود، خاصیت های آن کم می شود. بیایید بیشتر مراقب بهداشت هوا باشیم.

درنگستان
[کلاس ریاضی]

شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد.
هیچ یك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
هیچ دلیلی موجب ناامیدی نخواهد شد حتی امور غیر ممکن...!

دنیای ضرب المثل
[شتر که علف می‌خواهد، گردن دراز می ‌کند]
 
خدا به اندازۀ همۀ موجوداتی که آفریده، خوردنی و غذا هم در جهان آفریده است. در دنیا میلیون ها حیوان کوچک و بزرگ زندگی می کنند که خدا را برای همه ی آن ها، خوردنی های مورد نیازشان را به وجود آورده است.
اگر شنیده باشی، می گویند خدا روزی رسان است. روزی یعنی غذای روزانه. خدا روزی رسان است؛ اما برای رسیدن به روزی های خدا، تلاش هم لازم است. خدا، گندم را برای کبوترها آفریده است؛ امّا کبوترها برای خوردن گندم، باید پرواز کنند و به طرف مزرعه ها بروند. خدا برای میمون ها موز و نارگیل آفریده است، اما میمون ها برای خوردن این میوه های خوشمزه، باید زحمت بکشند و از درخت بالا بروند. پس هر موجودی برای رسیدن به غذای خود، باید تلاش کند.
آدم ها هم مثل بقیۀ موجودات زنده هستند. آن ها هم برای به دست آوردن غذای خود، باید کار و تلاش کنند.
به قول یک ضرب المثل شیرین فارسی، «شتر که علف می خواهد، گردن دراز می کند.» یعنی هر کس می خواهد از نعمتی استفاده کند، باید اهل کار و تلاش باشد.

چند دقیقه خنده
 
*حرف حساب
بچه: مامان! حالا که داریم می ریم بیرون، یه بیسکوئیت هم بردار.
مادر: چرا؟
بچه: خب شاید من خواستم توی خیابون گریه کنم!
*بیماری
پزشک: هیچ وقت شده احساس کنی بی اشتها هستی؟
بیمار: بله، آقای دکتر.
پزشک: کی ها؟
بیمار: وقتی که غذا خورده باشم.
*توصیۀ پدرانه
پدر: پسرم، همیشه تو زندگی ات سعی کن روی پای خودت بایستی.
پسر: باشه چشم، اما چطور؟
پدر: چون الان نیم ساعته روی پای من ایستادی.
*انتظار
صاحب خانه: ببخشید! خیلی که منتظرتون نذاشتم؟
میهمان: نه بابا، خواهش می کنم. اما شما می دونستین که فرش های شما روی هم نهصد و سی و چهار گل دارن؟
*یه روز یه خسیس خواب می بینه به یه فقیر 1000 تومان پول داده. وقتی از خواب بلند می شه میگه: وای عجب کابوسی بود!
*به غضنفر می گن: یه میوۀ آبدار و خوش مزه و شیرین نام ببر. می گه: خیار! می گن: خیار کجاش شیرین و آبداره؟ غضنفر میگه: یه بار که با چایی شرین بخوری نظرت عوض میشه!
*فکر می کنی چینی ها به دوقلوهاشون چی میگن؟!
میگن: این چون اون، اون چون این !
*طرف داشته یکی رو بدجور میزده اما مدام داد میزده: کمک! کمک! بهش میگن بابا تو که داری اینو میزنی کمک کمک کردنت چیه دیگه؟
میگه آخه این گفته اگر بلند شم لهت می کنم!

دقایقی با او
[ارزش دعا]

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

 
خدای مهربان، به ما اجازه داده که در هر زمان و در هر مکانی که خواستیم، بتوانیم با او حرف بزنیم و دعا کنیم. دعا کردن، ایمان ما را زیاد می کند و باعث دوستی و صمیمیّت بیش تر ما با خدا می شود.
خدا همۀ حرف ها و دعاهای ما را می شنود و بعضی از دعاهای ما را انجام می دهد. اگر بعضی از دعاهای ما را هم انجام ندهد، باز هم دعا کردن ما بی فایده نیست؛ زیرا به خاطر این که با او حرف زده ایم، در روز قیامت به ما پاداش خواهد داد. پس ما از دعا کردن هیچ وقت ضرر نمی کنیم؛ چون یا به آنچه خواسته ایم می رسیم، و یا در بهشت، به خاطر دعا کردنمان پاداش می گیریم.
اصلاً خیلی از مقام های بهشتی، فقط به کسانی داده می شود که در دنیا اهل دعا و گفت وگو با خدا بوده اند.
در روز قیامت، دو نفر از مومنان که کارهای خوبشان مثل هم بوده، وارد بهشت می شوند. یکی از آن دو می بیند که دوستش، مقام بالاتری در بهشت دارد و از نعمت های بیش تری برخوردار است. او به خدا می گوید: «ای پروردگار من! چرا به این دوست من، مقام بالاتر و نعمت های بیش تری داده ای، با این که کارهای خوب من و او مساوی بوده است؟!»
خدا در جواب می گوید: «برای این که او دعا می کرد و از من می خواست که این مقام را به او بدهم، اما تو نخواستی و دعا نکردی.»

داستان کودکانه
[توپ قرمز]

 
یکی بود یکی نبود. سرخک یک مورچه ی قرمز مهربان بود.او با مورچه ی سیاهی به نام مشکی دوست بود.
سرخک می خواست به جشن تولد مشکی برود اما نمی دانست چه هدیه ای برای او ببرد. پیش مادرش رفت و به او گفت:« مامان من برای مشکی چی هدیه ببرم؟»
مادرش فکری کرد و گفت:«فکر می کنم اگر یک اسباب بازی برایش ببری خیلی خوشحال شود.»
سرخک نمی دانست چه جور اسباب بازی ای برای مشکی ببرد. تا این که فکری به نظرش رسید. او به باغ رفت و یک دانه ی گُیاهِ گِرد پیدا کرد.
دانه را برداشت و آن را شست و تمیز کرد. بعد با گلبرگ های گل سرخ آن را رنگ کرد. حالا او یک توپ کوچولوی قرمز رنگ داشت. سرخک توپ قرمز را به مشکی هدیه داد.
مشکی از توپ قرمز خیلی خوشش آمد و از سرخک تشکر کرد. از آن روز به بعد مشکی و سرخک هر روز با هم توپ بازی می کردند و از این بازی لذّت می بردند.

کشکول کودکانه شماره 61

کشکول کودکانه شماره 61

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

 

شعر کودکانه
[مادر بزرگ قصه‌ گو]

مادربزرگم
جانم فدایش
سرمی گذارم
روی پاهایش
دستی می کشد
بر سرو رویم
من مثل گل ها
او را می بویم
قصه می گوید
از دیو و پری
می زنم با او
هر کجا سری
خوابم می بر
با قصه هایش
یک رختخواب است
روی پاهایش
من هم می خواهم
مثل او باشم
مادر بزرگی
قصه گو باشم

معما و چیستان
 
1. رنگ سفید صخره ها آید میان سفره ها هركس نداند نام او مزه ندارد كام او.
2. نه انگورم نه انار  هم در انگورم هم در انار  زنجیر نیستم اما در زنجیرم  نخجیر نیستم اما در نخجیرم.
3. آن چیست كه هم انسان دارد، هم تخم مرغ وهم جاده؟
4. آن چیست كه من می روم و او می ماند؟
5. آن چیست كه پای كوه نشسته و کلاهی سفید به سر دارد؟
6. آن چیست كه اگر به زمین بیفتد نمی شكند،در آب هم تر نمی شود؟
7. موجود سرد و بی جان. گیرد ولی دوصد جان. دهان تنگ و تاریک. گردن دراز و باریک.
8. آن چیست که سرش را ببری زنده میشود؟
9. آن چیست که گردن دارد اما سرندارد. دست دارد اما پای ندارد؟
10. همه اطاق را پر میکند اما از سوراخ کلید بیرون میرود؟
** جواب:
1. نمک 2. انجیر 3. شانه 4. جای پا 5. قارچ 6. سایه 7. تفنگ 8. خزنده 9. کوزه 10. دود

ضرب المثل
[کفگیر به ته دیگ خورده!]

 
همیشه برای پختن پلو به مقدار زیاد از قابلمه های بزرگی به نام دیگ و از قاشق های بزرگی هم به نام کفگیر استفاده می شود.
در زمان های قدیم وقتی کسی نذری می پخت، بقیه ی مردم برای گرفتن غذاهای نذری صف می کشیدند.
وقتی که کفگیر به ته دیگ می خورد صدا می داد چون جنس آن ها فلزی بود. هنگامی که غذا در حال تمام شدن بود و پلو هم به انتها می رسید این کفگیر بر اثر برخورد به دیگ صدا می داد و آشپزها هم وقتی که غذا تمام می شد کفگیر را ته دیگ می چرخاندند و با این کار به بقیه کسانی که در صف بودند خبر می دادند که غذا تمام شده است.
کم کم این مسئله به صورت ضرب المثلی درآمد و این ضرب المثل وقتی به کار می رود که بخواهند به فردی بگویند دیر رسیده و دیگر مثل قبل توانایی یا ثروت قبلی را ندارند و قادر به کمک کردن به او نیستند.

داستان
[نقطه ضعف خرس شجاع] 

 


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک جنگل بزرگ خرسی بزرگ و تنومند و خوش اندام زندگی می کرد. اون از هر فرصتی استفاده می کرد و قدرتش را به رخ بقیه ی حیوان های جنگل می کشید.
او آن قدر قوی بود که مار بوآ، پلنگ خالدار و حتی شیر هم از او می ترسید.
قد این خرس قوی به دو متر می رسید و می توانست یک آدم را با فشار دستش خفه کند.
خرس قوی و مغرور همیشه به دوستانش می گفت: من قوی ترین خرس جهان هستم. می خواهم بدانم کدام حیوان می تواند مرا شکست دهد. هرکس که جرات مبارزه با مرا داشته باشد حتماً دیوانه است.
همه ی حیوانات جنگل در نبود او به دنبال حیوانی می گشتند که بتواند با او مبارزه کند و او را شکست دهد اما هر چه جستجو کردند هیچ راهی پیدا نکردند.
سرانجام خرسی دیگر که در همان جنگل زندگی می کرد گفت: شما باید قبول کنید که او شجاع ترین حیوان جنگل است.
یک روز که هوا طوفانی شد، آسمان رعد و برق شدیدی زد.آن قدر رعد قوی و پر زور بود که زمین را به لرزه در آورد.
همه ی حیوان های کوچک و ضعیف جنگل باناباوری دیدند که خرس شجاع سریع از غارش بیرون آمد و از سر ترس و وحشت غرش های بلندی می کرد.
از آن روز حیوان های جنگل به نقطه ضعف خرس قوی پی بردند و او دیگر نتواست به خاطر قدرتش برای دیگران پز بدهد.

 

نماز را دوست دارم
 
نماز خواندن را دوست دارم به وسعت تمام دریاها و اقیانوس ها، به وسعت آسمان و زمین؛ نه نه نه اصلاً  وسعت نمی دانم.
به نظر شما پیامبر (ص) و اهل بیتش چه قدر نماز را دوست داشتند، چه قدر به نماز اهمیت می دادند، چه قدر برای آن ها مهم بوده، نمی دانم.
می گویند نماز کلید بهشت است، آیا اصلاً بهشت در دارد؟ آیا همه کس می توانند از آن رد شوند یا اول باید زنگ بزنند، راستی زنگ آن چه چیزیست؟ چه کسی است؟ نمی دانم.
می گویند نماز روشنگر چشم هاست مگر نماز لامپ است که داخل چشم ما قرار دهند، یعنی ادیسون وقتی برق را اختراع کرد نماز را در چشم ما قرار داد. نه ممکن نیست پس معنی این واژه چیست؟ نمی دانم.
می گویند نماز ستون دین است یعنی دین ما یک خانه ای است که ستون دارد پس کسانی که نماز می خوانند ولی خانه ندارند چه، آن ها چطور؟
می گویند در روز قیامت اولین عملی که حساب و رسیدگی می شود نماز است. آیا رسید هم می دهند؟
نه این ها اشتباه است، همه این ها مادیست، چیزهایی است که ما فقط در این دنیا به آن ها احتیاج داریم و این جمله ها فقط یک اصطلاح است برای شناخت بهتر نماز. بهشت زنگ ندارد بلکه اعمال ما همان زنگ آن است.
نماز لامپ نیست و لامپ است که از نماز نور می گیرد نه نماز از لامپ.
نماز ستون نیست که ما فکر می کنیم بلکه اساس دین است.
** نتیجه: هیچ چیز را به چشم خودمان نگاه نکنیم شاید آن چیز نگاهی بهتر نیاز دارد.

خندونک
 
** به لاک پشت می گویند: یک دروغ بگو.
می گوید: دویدم و دویدم !!!
** اولی: ببخشید با حرف هایم سرشما را درد آوردم.
دومی: نه اختیار دارید. من حواسم از همان اول جای دیگر بود!!!
** سعید به دوستش محسن: برادرت که به خارج رفته، از چه راهی امرار معاش می کند؟
محسن: از راه نویسندگی.
سعید: چه می نویسد؟
محسن: هر ماه به پدرم نامه می نویسد تا برایش پول بفرسته!
** معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید: «با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد.
معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
دانش آموز  پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه»
** معلم: بگو ببینم آفریقا کجاست؟شاگرد: (با گریه) آقا اجازه، چرا هر وقت یک چیزی گم میشه از من می پرسید!؟

یاد روزای رفته

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

 
نون و پنیر و پسته
میخوام بگم یه قصه
قصه و آواز و مثل
شیرین تر از قند و عسل
یادم میآد، اون قدیما
تو کوچه های شهر ما
بچه های زبر و زرنگ
با لباسای رنگارنگ
با هم میخوردن کلوچه
بازی می کردن تو کوچه
کینه ها رو می روندن
کنار هم میخوندن
همه می گفتن، یه صدا
بازی گرگم به هوا
می خوند پسر بزرگه
تا ببینن، کی گرگه.
یک، دو، سه، پونزده
هزار رو شصت و شونزده
هرکی می گه شونزده نیست
هیوده، هیجده، نوزده، بیست
یاد روزای رفته
از دل ما نرفته

کشکول کودکانه شماره 60

کشکول کودکانه شماره 60


	خودت را کشف کن...

تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی


آن چیست که...؟
1- آن چیست که دو پا دارد و دو پای دیگر هم قرض می کند و می رود و کسی هم به گردش نمی رسد؟
2- آن چیست که هرچه از آن برمی دارند، بیشتر می شود؟
3- آن چیست که روز پر است و شب استراحت می کند؟
4- آن چیست که ورزشکاران به خاطر شکستنش جایزه می گیرند؟
5- آن چه گرد سبز رنگی است که اگر در آب بریزند، قرمز می شود؟
6- آن چیست که مورچه داره، اما مار نداره؟
7- آن چیست که تا اسمش را می آورند می شکند؟
8- آن چیست که همه آن را دارند؟
پاسخ:
1- دوچرخه 2- چاه 3- کفش 4- رکورد 5- حنا6- نقطه 7- سکوت 8- اسم

ضرب المثل
[شتر دیدی ندیدی]
مردی در صحرا به دنبال شترش می گشت تا اینكه به پسر با هوشی برخورد. سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله. پسر پرسید: آیا یك طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود؟ مرد گفت: بله. حالا بگو شتر كجاست؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم.
مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف كرد.
پسرك گفت: در راه، روی خاك اثر پای شتری دیدم كه فقط سبزه های یك طرف را خورده بود. فهمیدم كه شاید شتر یك چشمش كور بود.
بعد دیدم در یك طرف راه مگس بیشتر است و یك طرف دیگر پشه بیشتر است. و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم كه شاید یك لنگه بار شتر شیرینی و یك لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرك خوشش آمد و گفت: درست است كه تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد. پس از این به بعد شتر دیدی، ندیدی!!
این مثل هنگامی كاربرد دارد كه پرحرفی باعث دردسر می شود، آسودگی در كم گفتن است.

شعر کودکانه
[پرستار مهربان]
دیشب شب بدی بود
بسیار بدتر از بد
زیرا كه تب به جانم
یك تیر آتشین زد
می سوخت مثل كوره
تا صبح پیكر من
دستی نبود اما
از لطف بر سر من
تب بود و درد هم بود
مادر نبود اما
تا با محبّت خود
تسكین دهد دلم را
اما نه ، یك نفر بود
در آن سیاهی شب
وقتی كه او می آمد
می رفت از تنم تب
از كوشش پرستار
شب شد چو روز روشن
امروز خوب خوبم
تب رفته از تن من
[مصطفی رحماندوست]

کاردستی
[تِل رُبانی]
اگر شما یک تِل پلاستیکی خیلی ساده دارید می توانید به کمک ربان و مقداری چسب حرارتی خیلی سریع آن را تزیین کنید.
سعی کنید تل تان را با ربان های رنگی و در سایزهای مختلف تزیین کنید شما می توانید یک پاپیون بسیار زیبا درست کنید و آن را بالای تلتان به کمک چسب قطره ای بچسبانید.
** وسایل موردنیاز
یک تل پلاستیکی
ربان های نازک(قرمز و نقره ای)
چسب حرارتی
** دستورالعمل
1. ابتدا یک طرف ربان قرمز را به کمک چسب حرارتی به داخل لبه ی ابتدایی تل بچسبانید.
2. ربان را دور تل بپیچید، اما باید دقت کنید که فضای لازم برای پیچیدن ربان نقره ای باقی بماند. وقتی شما به لبه ی دوم تل رسیدید به کمک چسب حرارتی ربان را می چسبانید و مقدار اضافی آن را به کمک قیچی جدا می کنید.
3. حالا ربان نقره ای را در جایی که کار را با ربان قرمز شروع کردید بچسبانید.
4. ربان نقره ای را در کنار ربان قرمز بپیچید.
5. در پایان ربان نقره ای را به انتهای لبه ی دیگر تل بچسبانید و مقدار باقیمانده ی ربان را از آن جدا کنید.

خندونک


	ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور که مردم به آن شادمانیِ بی سبب می‌گويند...

	 


** احوالپرسی
اولی:حالت خوبه؟
دومی:خوبه؛ تازه موکتش کردم.
** کشف غار
معلم: بگو ببینم اولین بار چه کسی غار را کشف کرد.
شاگرد: آقا اجازه کلاغ.
معلم: چطور؟
شاگرد:خودمان شنیدیم که می گوید قار قار؟!
** مفعول
معلم به شاگرد: در جمله «گربه پنیر را خورد» مفعول کجاست؟
شاگرد: شکم گربه!
** دست پخت
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند:چرا با پا آشپزی می کنی؟
جواب داد: «آخه دست پختم خوب نیست»
** پل های اصفهان
معلم: بگو ببینم اصفهان چند تا پل دارد؟
دانش آموز: 35
معلم:خب نام ببر.
دانش آموز: «پل خواجو، پل فلزی، 33 پل»
** قل قل
معلم: چرا آب هنگام جوشیدن قل قل می کند؟
شاگرد: چون میکروب های آن می سوزند و فریاد می کشند.

کلام نور
[دوست داشتن به خاطر خدا]
روزی رسول اکرم(ص) در میان اصحاب خود سوالی را طرح کرد: در میان دستگیره های ایمان، کدام یک ازهمه محکمتر است؟
یکی ازاصحاب گفت: نماز.
رسول اکرم(ص): نه.
دیگری: زکات.
رسول اکرم(ص): نه.
سومی: روزه.
رسول اکرم(ص): نه.
چهارمی: حج و عمره.
رسول اکرم(ص): نه.
پنجمی: جهاد.
رسول اکرم(ص): نه.
عاقبت جوابی که مورد قبول باشد،از میان جمع حاضر داده نشد و خود حضرت فرمود:
تمام اینهایی که نام بردید، کارهای بزرگ و با فضیلتی است؛ ولی هیچ کدام از اینها پاسخ آنچه من پرسیدم نیست.محکمترین دستگیره های ایمان، دوست داشتن به خاطر خداست.

درنگستان
[کشاورز و الاغ پیر]
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
** نتیجه اخلاقی :
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

کشکول کودکانه شماره ۵۶

کشکول کودکانه شماره ۵۶ 


	ابراز احساسات یک ببر 370 کیلویی به یک دختربچه در باغ وحش بریتانیا.
 

 

شعر کودکانه
[درختکاری]

 
به دست خود درختي مي نشانم             
به پايش جوي آبي مي كشانم
كمي تخم چمن بر روي خاكش                       
براي يادگاري مي فشانم
درختم كم كم آرد بر گ و باري                
بسازد بر سر خود شاخساري
چمن رويد در آنجا سبز و خرم                   
شود زير درختم سبزه زاري
به تابستان كه گرما رو نمايد                 
درختم چتر خود را مي گشايد
خنك مي سازد آنجا را ز سايه                     
دل هر رهگذر را مي ربايد
به پايش خسته اي بي حال و بي تاب      
ميان روز گرمي مي رود خواب
شود بيدار و گويد : اي كه اينجا               
درختي كاشتي روح تو شاداب
[عباس يميني شريف]

آزمایش
[سس اسرار آمیز]

 
شما می توانید به بسته ی سس کچاپ که در بطری محبوس شده دستور دهید شناور شود یا به ته ظرف برود.
وسایل مورد نیاز
یک بطری پلاستیکی یک لیتری
یک بسته سس کچاپ
نمک
** دستورالعمل
1- برچسب های روی بطری را بکنید و آن را پر آب کنید.
2- بسته ی کچاپ را به بطری اضافه کنید.
3- اگر کچاپ شما شناور شد می توانید به مرحله ی 4 بروید و اگر کچاپ شما به ته ظرف رفت به مرحله ی 5 بروید.
4- برای کچاپ شناور شما باید سر بطری را رویش بگذارید و بطری را از طرفین محکم فشار دهید. اگر کچاپ شما به ته ظرف رفت وقتی شما آن را فشار دادید و وقتی آن را رها کردید شناور شد، باید به شما تبریک گفت چون آزمایش شما به پایان رسیده، اما اگر با فشار بطری، کچاپ به ته ظرف نرفت باید نوع دیگری از بسته ی کچاپ یا بسته ی سس سویا یا خردل را امتحان کنید.
5- اگر بسته کچاپ به ته بطری رفت، حدود 3 قاشق غذاخوری نمک به بطری اضافه کنید. سر آن را ببندید و خوب آن را به بالا و پایین حرکت دهید تا نمک در آب حل شود.
6- به اضافه کردن نمک ادامه دهید تا کچاپ به بالای بطری بیاید.
7- هنگامی که بسته روی آب شناور شد، مطمئن شوید که بطری پر آب است و سپس در آن را محکم ببندید.
8- حالا بطری را فشار دهید. بسته ی اسرارآمیز باید به ته ظرف برود وقتی شما بطری را فشار می دهید، و وقتی شما آن را رها می کنید شناور شود. با کمی تمرین شما می توانید بسته را در وسط بطری متوقف کنید.

داستانک
[نتیجه‌ کار]

 
کلاه حصیری اش را از سر برداشت وعرق پیشانی اش را پاک کرد، هوا گرم بود. آبی آسمان در همه جا ریخته بود و گاه گاه ته ابر سفیدی در این آبی می لغزید. خنده کودکانه اش خورشید را شعله ورتر کرد. گندم ها هم قدّش بودند. عاشق رنگ زردشان بود. دست هایش را در انبوه گندم ها فرو کرد ودر امتداد مزرعه دوید و بی دلیل قهقه سرداد.
پیرمرد از تپه بالا رفت، غروب شده بود، نفس عمیقی کشید و از دور به مزرعه نگاه کرد. آفتابگردان ها مثل او خمیده بودند، اما درخت گیلاس با شکوفه هایش به او لبخند می زد.
روی چمن ها دراز کشیده بود، پوست سبزه اش هم رنگ مزرعه بود. صدایی شنید، پدرش که بالای سرش ایستاده بود کنارش نشست و چیزی در دستش گذاشت و گفت این را بکار...
پیرمرد صورتش را با آب شست. هوای صبح کمی سرد بود اما بوی خوبی می داد. خورشید بیرون آمده بود و آفتابگردان ها مطیع او بودند. پسرک دانه را آب داد، دانه دیگر یک دانه نبود، قد کشیده و بزرگ شده بود. می خواست بداند چه درختی خواهد شد، پدر می گفت: در این دانه رازی نهفته است، شاید راز گنجی باشد و با هیجان چشمانش برق زد.
پیرمرد کنار درخت گیلاس نشست وشکوفه ها را بویید. سایه ی خنکی بود، دستی روی صورتش کشید و لبخند زد. پوست گندمی اش هم رنگ مزرعه بود، قهقه ی کودکی از دور در گوش هایش طنین می انداخت و نسیمی زیبا که موهای درخت را پریشان می کرد وبوی شکوفه ها را پراکنده.
از قاب کودکی اش تنها این درخت مانده بود و مزرعه ای در آغوش آفتابگردان های مطیع، پیرمرد دلش تنگ شده بود، دلش براش گندم های زرینی که با موهای آشفته شان مطیع باد بودند تنگ شده بود. پیرمرد می خواست گندم باشد، پیرمرد می خواست زیر باد و وزش نسیم بی اراده حرکت کند.

طنزستان
[میمون‌ها و کلاه فروش]

 
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتاً کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

با هم بخندیم!

تربیت همراه با سنگ‌دلی؛ تربیت زرافه‌ای!


 
** یه اسبه زنگ میزنه سیرک میگه با مدیر سیرک کار دارم. گوشی رو میدن به مدیر سیرک اسبه بهش میگه آقا من کار میخوام. مدیره میگه کار نیست. اسبه همین طور اصرار میکنه، مدیر هم انکار تا آخرش مدیره میگه کشتیمون حالا چه کار بلدی؟ اسبه میگه من دارم باهات حرف میزنم!
** یک روز بازرس بهداشت به یک گاوداری رفت و پرسید:«چه چیزی برای خوردن به گاوها می دهید؟»
صاحب گاوداری گفت:«پوست هنوانه،آشغال و هرچه گیرمان بیاید!» بازرس او را جریمه کرد و رفت.
چند روز بعد یک نفر آمد و همین سوال را پرسید. صاحب گاوداری که این بار ترسیده بود، گفت:«میگو بخارپز، آب پرتغال طبیعی، بستنی شکلاتی و ...» مرد عصبانی شد و گفت:«از طرف سازمان مبارزه با گرسنگی آمده ام و شما را جریمه می کنم.»
چند روز بعد دوباره شخصی به گاوداری آمد و همان سوال را پرسید.صاحب گاوداری که کلافه شده بود، گفت:«ما یک هزار تومانی به هر یک از گاوها می دهیم و می گوییم بروید، هرچه دوست دارید بخرید و بخورید!»
** یارو میره مهمانی. وقتی میاد بیرون می بینه کفشاش نیست، می گه 4 حالت داره: نیومدم؟ بدون کفش اومدم؟  اومدم و رفتم؟ بعداً میام؟
** مردی می خواست ماشینش را بشوید اول پلاکش را شست دوستش پرسید برای چی اول پلاکش را می شویی؟
مردگفت:دفعه ی قبل همه ی ماشین را شستم وقتی رفتم پلاکش را بشویم دیدم ماشین مال خودم نیست..
** به یارو می گن چرا درس می خونی؟ می گه: برای این که دکتر بشم پول در بیارم نیسان بخرم باهاش کار کنم!

کاردستی
[گلدان چوبی]

 
دوستان عزیز و مهربان امروز می خواهیم با هم یک گلدان زیبا و دست ساز درست کنیم که به وسایل ساده ای احتیاج دارد. پس وسایل مورد نیاز را فراهم کنید و با ما همراه شوید.
** وسایل مورد نیاز:
[تکه های کوچک و هم اندازه ی چوب؛ چند تا بلوط؛ برگ؛ کش؛ قوطی حلبی؛ چسب مایع]
 ** دستورالعمل
تکه های چوب را در مقابل قوطی حلبی قرار دهید و آن ها را کمی بلندتر از لبه ی قوطی اندازه بگیرید و ببرید. همه تکه چوب ها باید اندازه ی برابری داشته باشند.
تکه های چوب را به قوطی حلبی بچسبانید. سپس یک کش سفید دور تکه های چوب ببندید.
بعد از این که چسب خشک شد می توانید چند برگ و چند دانه بلوط را به گلدان بچسبانید.
حالا به باغچه ی خانه تان بروید و چند شاخه گل زیبا بچینید و آن ها را خیلی زیبا مرتب کنید و در گلدان قرار دهید.

دانستنیها
[مثل چيست؟]

مثل، ‌سخن كوتاه و مشهوري است كه به قصه اي عبرت آميز يا گفتاري نكته آموز اشاره مي كند و جاي توضيح بيشتر را مي گيرد.
كلمه «مثل» عربي است و كلمه فارسي آن «متل» است. وقتي مثل گفتن صورت بي ادبانه پيدا كند آن را «متلك» مي گويند. البته ضرب المثل يك تركيب عربي است به معناي مثل زدن.
در همه زبانهاي دنيا ضرب المثل فراوان است. بعضي از مثل ها در همه زبانها به هم شباهت دارند.
هر قدر تاريخ تمدن ملتي درازتر باشد بيشتر حادثه در آن پيدا شده و مثل هاي بيشتري در آن وجود دارد. و در زبان فارسي نيز ده ها هزار ضرب المثل وجود دارد.
 

کشکول کودکانه شماره ۵۵

کشکول کودکانه شماره ۵۵ 

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

 تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی


کلام بزرگان
[بازیگوشی کودکان]

 
طبق تعلیم و تربیت اسلام هیچ پدر و مادری حق ندارد روح بازی گوشی(شیطنت) و سرپیچی از اطاعت در دوران خردسالی کودک را دراو سرکوب کند و به خاطر تامین آرامش و آسایش خاطر خویش کودکان سرشار و لبریز از نشاط و جنب و جوش را به موجودی مطیع، آرام، خموده و افسرده دل مبدل سازند.
امام خمینی رحمه الله نیز که آشنا به روحیات، حالات و مراحل رشد کودکان بودند، درباره شیطنت و بازیگوشی بچه ها می فرمودند:«بچه شیطون است، او باید شیطنت کند و بچه ای که یک گوشه بیفتد و بخوابد، چهار زانو بنشیند، این بچه نیست، بزرگ سال است، بچه نباید بنشیند و اگر یک جا نشست شما باید ببینید چرا نشسته و اگر خوابید ببینید چرا خوابیده بچه باید شیطنت کند.»
 

لطیفه های نمکی


	بازی کودکان در کابل.
 


 
* ماشین لباسشویی
مریض گفت: آقای دکتر...لطفاً به من کمک کنید...من هر وقت سوار چرخ و فلک می شوم، صدای ماشین لباسشویی می شنوم!
دکتر، گوش های مریض را معاینه کرد و گفت: نگران نباش جانم... درمان این ناراحتی، خیلی ساده است...هروقت می روی استخر، مواظب باش آب توی گوش هایت نرود!
* نمک
توی یک رستوران، مشتری عصبانی، پیشخدمت را صدا زد و گفت: من یک سوپ بدون نمک خواسته بودم...چرا این سوپ شور است؟
پیشخدمت گفت:نگران نباشید قربان...این نمک نیست...شوره ی سر آشپز است!
* نعلبکی
یک نفر به حمام می رود. آب جوش بوده با نعلبکی دوش می گیرد. 
* غذای خوش مزه
شادی:خواب دیدم مسافرت هستم.
پروانه: من خواب یک غذای خوش مزه را دیدم.
شادی: چرا به من ندادی؟
پروانه: چون مسافرت بودی.


 
شعر کودکانه
[بهار کی می آیی!]

 
کنار کوچه، تنها
نشسته آدم برفی
نه در دلش لبخندی
نه بر لبانش حرفی
نشسته روی آنتن
کلاغ پیری، تنها
نشسته ام من اینجا
کنار مامان، بابا
نشسته بذری کوچک
به زیر خاک، افسرده
جوانه هم خوابیده
بنفشه هم پژمرده
چقدر از ما دوری!
چقدر ناپیدایی !
بهار کی می آیی؟!
بهار کی می آیی؟!
 

داستان کودکانه
[دوستی کبوتر و مورچه]

 
هیچ چیز نمی تواند زیباتر از دوستی عمیق و خالص بین دو نفر باشد.
روزی روزگاری مورچه ای کوچک که بسیار تشنه بود، برای نوشیدن آب به برکه ای رفت. مورچه پای کوچکش را روی تنه ی درختی گذاشت تا راحت تر آب بخورد، اما پایش لیز خورد و به داخل آب افتاد. مورچه کوچولو بسیار ترسیده بود، چون شنا بلد نبود.
خوشبختانه کبوتری از آن جا می گذشت و متوجه شد که مورچه به دردسر افتاده، پس سریع به سرعت برق و باد خود را به او رساند و شاخه ای کوچک به سمت او انداخت تا مورچه آن را بگیرد و خود را نجات دهد. مورچه هم به کمک کبوتر خود را از آب بیرون کشید و بی نهایت از کمک کبوتر تشکر کرد.
مورچه گفت: کبوتر زیبا از تو بسیار ممنون و متشکرم. اگر نبودی من حتماً غرق می شدم.
کبوتر گفت: خواهش می کنم. ما باید به هم کمک کنیم. تو هم اگر به جای من بودی همین کار را می کردی.
مورچه کوچولو تایید کرد و گفت:مطمئناً.
طولی نکشید که پیش گویی آن دو به حقیقت پیوست، چون یک شکارچی طماع کبوتر را دید و تفنگش را به سمت او نشانه گرفت.
اما ناگهان خارشی عجیب در دست راستش احساس کرد و لوله ی تفنگ را به سمت پایین آورد تا دستش را بخاراند.
چه اتفاقی افتاده بود؟
کار کار مورچه کوچولو بود. وقتی او دید که کبوتر به دردسر افتاده دست شکارچی را گاز گرفت.
کبوتر هم از حواس پرتی شکارچی استفاده کرد و با تمام سرعت پرواز کرد و از آن جا دور شد. به کمک مورچه، کبوتر سالم ماند و نجات پیدا کرد.

داستانک
[داستان‌های کوتاه و خنده دار]

 
## داستان ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
 
## بسته سنگین
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره یه کسی پیدا می شه به این بچه کمک کنه دیگه!

چیستان
 
*آن چه كشوري است كه در پيشاني ماست؟ چين
*اين سر کوه، اَرّه اَرّه آن سر کوه، اَرّه اَرّه ميان کوه، گوشت بره؟ دهان و دندان
*آن چه چيزي است كه هرچه با آن بنويسند تمام نمي شود؟ دست
*آن چيست كه روز مي دود و شب پاسبانِ اتاق است؟ كفش
*آن چيست كه اگر به زمين بيفتد نمي شكند، در آب هم تر نمي شود؟ سايه
*آن چیست که چهار پا است ولی قادر به راه رفتن نیست؟ ميزوصندلي
*آن چيست كه بدون آن‌كه به آن آب بدهيم، سبز می‌شود؟ چراغ راهنمايي
*آن چيست كه هم ماه دارد و هم نان و هم داروخانه؟ قرص
*عجايب صنعتي ديدم در اين دشت بلور از آسمان افتاد و نشكست؟ برف يا تگرگ
*آن چه عددی است كه اگر وارونه اش كنيم، بيشتر مي شود؟هفت
*آن چيست كه روز را روشن مي كند و كار را تمام؟ حرف ر
*کدام کلیدی هست که به هیچ دری نمی خورد؟ كليد برق
* نام كدام جزيره است كه وارونه اش را بچه ها مي نويسند؟ قشم
*آن چیست که آسمانش سبز است و شهرش قرمز و مردمانش سیاه؟هندوانه
 
جملات زیبا

سایت فرهنگی و مذهبی نگار



  
## مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی …
## اخلاقی که بر تهدید استوار باشد، پوزخند بر اخلاق است. سراسر تزویز!
## فقط مگس‌ها هستند که برایشان مهم نیست کجا نشستند؛ روی گُل یا...
## معیارِ واقعی ثروت ما این است که؛ اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می‌ارزیم ...
## استخوان بندی فریاد، پاسخ هزاران ستم بی صداست!
## سعی نکن متفاوت باشی! فقط  "خوب باش" این روزها خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت است...
## اگر می دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری می کنید، می دانستید.

کشکول کودکانه ۵۱ [ویژه نامه انقلاب]

کشکول کودکانه ۵۱


[ویژه نامه انقلاب]

متن ادبی
[آن روزها و این روزها!]


 
آن روزها گذشت، این روزها هم می گذرد...
مهم ماییم ...
گذشته ما، حال و آینده ما...
روزها را ما می سازیم...
و تاریخ را...
آنچه می ماند و باید بماند ...
و آنچه فراموش می شود و نباید فراموش شود...
تلخ یا شیرین...

شعر کودکانه
[کودک انقلاب]


 
یک کودک مسلمان
فرزندی از ایرانم
در تبریز، در سوسنگرد
یا مشهد و تهرانم
یاد خدا همیشه
در سینه ام شکوفاست
عطر حضور قرآن
در جان و پیکر ماست
آیینه ها ی چشمم
عکس امام(ره) دارد
پاینده است لبهام
از او کلام دارد
سبز و سپید و سرخ است
جاری پرچم ما
خورشید می درخشد
بر بام وبر در ما
یک کودک ایرانی
از نسل انقلابم
دشمن بداند او را
مشت است هر جوابم
(امیرعربشاهی)

از زاویه دوربین
[شادی بچه های مهدکودک]


بچه ها در حال نشان دادن نقاشي خود از انقلاب، پيروزي انقلاب و امام خميني(ره) هستند.
 
بر بال تاریخ
[دهه فجر]


  
دههٔ فجر به روزهای ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ گفته می‌شود که طی آن سید روح‌الله خمینی بعد از تبعید پانزده ساله در دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷ به ایران وارد و در نهایت با اعلام بی‌طرفی ارتش شاهنشاهی، سلطنت پهلوی در بیست و دوم بهمن ماه منقرض شد.
امام خوش آمدی... به خیابانی که گوشه هایش را فرزندان تو، با خون معطر و پاک خود رنگین کردند، به کوچه ای که ملت سربلند، فراز و فرودش را با فریاد بی زوال خود به لرزه درآوردند و دیوارهایش را، گستره پرنقشی از ایمان و عشق نمودند.
امام خوش آمدی... به شهری که ساکنانش تکبیر گویان، عرش و فرش طاغوتی را در هم پیچیدند، آنگاه که سایه سنگین ظلم از دروازه هایش پرکشید، هلهله کردند، اشک شوق بچشم آوردند و اینک که تو باز می گردی، جشنی خجسته برقرار کرده اند؛ هم بدانگونه که تاریخ را درسی عظیم دهند از پایداری و گذشت، ایمان و ایثار، عزت و افتخار!
پانزده سال پیش در یک صبح سرد، وقتی ملت در اشک و خون و درد بیاد جوانانی که از دست داده بودند بهت زده شکست سنگین خود بودند، جبر مسلط، و طاغوتیان عصر، ابر و باد و مه و خورشید و نه فلک را بیاری طلبیدند.

شعر انقلاب
[خمینی ای امام]

 
خمینی ای امام
خمینی ای امام
ای مجاهد ای مظهر شرف
ای گذشته ز جان در ره هدف
هر زمان می رسد از تو این ندا
ای اسیران و مستضعفان به پا
زیر بار ستم، زندگی بس است
نزد طاغوتیان، بردگی بس است
بود شعار تو، به راه حقِّ پیام
ز ما تو را درود، ز ما تو را سلام
خمینی ای امام
خمینی ای امام
ای مجاهد ای مظهر شرف
ای گذشته ز جان در ره هدف
چون نجات انسان شعار توست
مرگ در راه حقّ افتخار توست
این تویی، این تویی، پاسدار حقّ
خصم اهریمنان، دوستدار حقّ
بود شعار تو، به راه حقّ قیام
ز ما تو را درود، ز ما تو سلام
خمینی ای امام
خمینی ای امام
ای مجاهد ای مظهر شرف
ای گذشته ز جان، در ره هدف
چون تو عزم صف دشمنان کنی
ترک سر، ترک تن، ترک جان کنی

شعار انقلاب
[دیوار نوشت]


 
ما بچه ها شعار میدیم * شاه بمیره ناهار میدیم
بیل و کلنگ و تیشه * این شاه آدم نمی شه
مرگ بر شاه چند بخشه؟ سه بخشه: مرگ – بر– شاه
تا شاه کفن نشود * این وطن وطن نشود
یک قانون، یک دولت، اما به رأی ملت

 تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

کشکول کودکانه ۴۹

کشکول کودکانه ۴۹


شعر کودکانه
[اتل متل یه مورچه...] 


اتل متل یه مورچه
قدم می زد تو کوچه
اومد یه کفش ولگرد
پای اونو لگد کرد
مورچۀ پا شکسته
راه نمی ره نشسته
با برگی پاشو بسته
نمی تونه کار کنه
دونه هارو بار کنه
تو لونه انبار کنه
مورچه جونم تو ماهی
عیب نداره سیاهی
خوب بشه پات الهی

قصه کودکانه
[مسواک شتره]
 


   
یه شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟» مارِ فیس فیسو گفت: «بله که دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره گفت: «منم نمی دونم!» بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده. می خوام دندونام رو مسواک بزنم.»
مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اینو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.»
شتره گفت: «نه، این مسواک منه.»
مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟»
شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.»
مورچه خانم گفت: « اِهکی... من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم. حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم.  زود برو کنار.» شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت:
«اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟»
شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.» مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد.
شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.

لطیفه های کودکانه
[لطایف غضنفر]


 
«سقوط»
غضنفر از طبقه صدم یه ساختمون می پره پایین. به طبقه پنجاهم كه میرسه میگه: خب الحمدالله تا اینجاش كه بخیر گذشت !
«دو دو تا»
غضنفر از شاگردش میپرسه: دو دو تا چند تا میشه؟ شاگرد میگه : شونزده تا! غضنفر شاكی میشه، میگه: دو دو تا میشه چهارتا، دیگه اگه خیلی بشه، میشه هشت تا !
«حكومت نظامی»
حكومت نظامی بود، سروانه به غضنفر میگه كه تو اینجا كشیك بده، از هفت شب به بعد هر كسی رو تو خیابون دیدی در جا بزنش. حرفش كه تموم میشه، تا میاد بره سوار ماشینش بشه، میبینه صدای گلوله اومد. برمیگرده میبینه غضنفر زده یك بدبختی رو كشته! داد میزنه: الان كه تازه ساعت پنج بعد از ظهره! غضنفر میگه: قربان این یه آدرسی پرسید كه، عمراً تا ساعت نه شب هم پیداش نمیكرد!
«بنفش»
از غضنفر میپرسن بنفش چه رنگیه؟ میگه: قرمز دیدی؟! آبیش !
«مسابقه بیست سوالی»
غضنفر میره مسابقه بیست سوالی. رفقاش از پشت صحنه بهش میرسونن كه جواب خیاره، فقط تو زود نگو كه ضایع شه. خلاصه مسابقه شروع میشه، غضنفر میپرسه: تو جیب جا میگیره؟ میگن: نه! غضنفر میگه: بابا این عجب خیار گنده ایه !

شخصیت های کارتونی
[افسانه سه برادر]


  
افسانه سه برادر داستان جنگجویانی که به دلیل ظلم و ستمی که فرمانروای چین بر مردم روا می‌داشت با هم هم‌پیمان شدند تا پادشاه ستمگر آن زمان را از بین ببرند. در راه رسیدن به این امر به شهرهای مختلف چین سفر می کنند و ظلم و ستمی که سربازان و پادشاهان بر مردم روا می داشتند را سرکوب می کنند.
ماجرا از یک غروب بهاری و یک باغ هلو شروع شد. جوانی از وفاداران به امپراتور که آرزویش برگرداندن قدرت به خاندان امپراتوری بود و تنها راه نجات کشور از هرج و مرج و آشوب را در همین می‌دید...
"لیو بی، گوآن یو، شانگ فی، سوگند می‌خوریم تا دل‌ها و قدرتمان را برای نجات یکدیگر از خطر، مبارزه در راه میهن، و نجات مردم به یکدیگر پیوند بزنیم. می‌دانیم که خداوند ما را در یک روز متولد نکرده، اما سر آن داریم که هر سه در یک روز و در کنار یکدیگر بمیریم. آسمان و زمین را بر این سوگند برادری گواه می‌گیریم. اگر یکی از ما سوگند خود را بشکند، باشد که آسمان و انسان‌ها برای تنبیه او با یکدیگر متحد شوند...

آموزش
[روش عکاسی از کودک در سفر]

 

کمتر کسی است که به عکاسی از کودکان هنگام سفر علاقه مند نباشد. حتی آن دسته از افرادی که با خانواده به سفر رفته و کودکی به همراه ندارند. با مشاهده چهره های جذاب و متفاوت کودکان در مناطق مختلف جغرافیایی در صدد بر می آیند که تصاویر متفاوتی را به آلبوم خانوادگی یا هنری خود اضافه کنند...
از تابش نور خورشید برای عکاسی از کودکان در سفر استفاده کنید. چشمان زیبا و جذاب کودکان که پژواک زیبای زندگی و شوق زیستن در آن به وضوح پیداست. با تلفیق نور و رنگ جلوه خاصی پیدا می کند. بهترین زمان برای عکاسی از کودکان در مسافرت هنگام طلوع یا غروب خورشید است، چرا که نورپردازی برای داشتن تصویری متفاوت و زیبا به حد مطلوب خود می رسد برای پیش گیری از قرمز شدن چشم کودکان در عکس، قبل از زدن شاتر فلاش را خاموش کنید.
زمانی که نور خورشید به طور مستقیم به چشم کودک برخورد می کند از زدن شاتر بپرهیزید چرا که ممکن است از جذابیت چشم ها کاسته شود و آن ها کمی لوچ به نظر برسند.
به جای تمرکز روی پی زمینه ها و حاشیه ها بر چهره کودک تمرکز کنید. به طور قطع هنگام مسافرت، سوژه های جالبی برای عکاسی وجود دارد، اما هنگامی که کودکان در کادر قرار دارند باید بناهای تاریخی و تصاویر برجسته در اولویت دوم قرار گیرد. به عبارت دیگر اگر قرار است برای کودک یک آلبوم متفاوت در سفر تهیه شده یا تصاویر در کارنامه هنری قرار بگیرد عکاس باید قادر باشد حالت های چهره کودک و حسی را که او در این فضا تجربه می کند به تصویر بکشد چنین عکسی، زنده بوده و داستان تجربیات کودک را روایت می کند.

درنگستان
[بهترین غذای جهان را بخور!]


 
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول: سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم: در بهترین بستر و رخت خواب جهان بخوابی.
سوم: اینکه در بهترین خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم! چطور من می‌توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که می‌خوری طعم بهترین غذای جهان را می‌دهد.
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هرکجا که خوابیده‌ای احساس می‌کنی بهترین خوابگاه جهان است.
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می‌گیری و آن وقت بهترین خانه‌های جهان مال توست.

 تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

ادامه نوشته

کشکول کودکانه 46

کشکول کودکانه 46

دنیای ضرب المثل
[آب زیر کاه به کی میگن؟]
 


این اصطلاح در باره ی کسی به کار می رود که در لباس دوستی و خیر خواهی برای دستیابی به اهداف خود، دیگران را فریب می دهد و به آنان خیانت می کند.
در گذشته یکی از ترفندهای جنگی آن بود که در مسیر حرکت دشمن که از میان مزارع  و کشتزارها می گذشت باتلاق هایی پر از آب حفر کنند و روی آن را زیبا و طبیعی با کاه و علف بپوشانند تا دشمن هنگام عبور از این مناطق در آن افتاده و غرق شود. بدین ترتیب پیشتازان سپاه دشمن و سوارکاران آن ها در این باتلاق های سرپوشیده  فرو می رفتند و با کند شدن پیشروی آنان این فرصت برای مدافعان آن منطقه فراهم می آمد تا سپاه خود را آماده و تجهیز نمایند.
این حیله ی جنگی در مبارزات مردم ویتنام علیه امریکائیان نیز به کار گرفته شده است و آن ها درون جنگل ها گودال های کوچک یا  بزرگی حفر و پر از آب می کردند و سر نیزه و سیخ های بلند دیگری را نیز در آن ها قرار می دادند و روی آن ها را با کاه و برگ و علف می پوشاندند.
سربازان امریکایی که از آب زیر کاه خبر نداشتند هنگام پیشروی در این گودال های پر از آب و سرنیزه  می افتادند و با فرو رفتن سرنیزه ها در بدنشان و غرق شدن در آب با مرگ هولناکی کشته می شدند.

خندونک 


* برای این که دلش خنک شود آن را باد می زد!
* هر وقت به سرش می زد سرش درد می گرفت!
* آن قدر شعرهایش شیرین بود، که زنبور ها روی آن می نشستند!
* به یکی گفتن با شمشیر جمله بساز. گفت: « فدات شم شیرمی خوری؟»
* یه کچل می ره سلمونی، همه یه جوری نگاش می کنند. میگه: چیه بابا! اومدم آب بخورم.
* تمساحه می ره گدایی، می گه: به منِ بدبختِ مارمولک کمک کنید.

شعر کودکانه
[رسیده از راه، فصل زمستون]


هوا چه سرده
رسیده از راه
فصل زمستون
دارم می لرزم
مثل گیاهِ
خشک ِ بیابون
باید بپوشم
کلاه و پالتو
توی خیابون
از آسمونِ
ابری می باره
برف ِ فراوون
مامان برایِ
کلاغ و گنجشک
ریخته رو برفا
خرده های نون
دی ماه و بهمن
با ماهِ اسفند
سه ماهِ سردِ
فصل ِ زمستون
تو فصل ِ سرما
باشید همیشه
خوشحال و خندون

شخصیت های کارتونی
[کلاه قرمزی]


چرا عروسک کلاه قرمزی قلبها را ربوده است؟
کلاه  قرمزی  نماد  سادگی و صمیمیت  است و نماد کودکان  فقیر کم درآمد اما شیطان و سرزنده و شوخ طبع و ...
کلاه قرمزی  نماد  کودکانی است که حضور آنها در بین طبقات و گروه های کم درآمد و پایین  اجتماعی در عین تحرک  و جنبش پویایی و حرکت نشاط و شادی می آفریند.
کلاه قرمزی اهل ادا واطوار نیست و اهل سوپر استار بازی. او چشم هایش با لنز وبدون لنز سبز نیست. او پسرخاله ای دارد که سالهای طولانی به فکر خریدن نان و نفت بوده است. پسرخاله ای به مهربانی وطراوت باران...
او به یک مجری صمیمی و ساده با بیان گرم وابسته است که درحقیقت نقش پدر او را دارد.
یک آقای مجری که صمیمانه  کنار کلاه قرمزی و پسرخاله پیر شده است بی هیچ ادعایی، و زمانی که  برنامه  جدیدی  به  همراه  صدای کلاه قرمزی می سازد میلیونها نفر بسیار از او استقبال می کنند.

دانستنیها
[برگ درختان]


برگها جزء اصلی مواد غذائی گیاهان هستند، گیاهان برای  اینکه زنده بمانند به برگ نیاز دارند.برگها نقش مهمی در تغذیه جانوران وانسانها دارند. بعضی از جانوران با خوردن برگ درختان میتوانند زنده بمانند و همین طور انسانها از برگ درختان برای ساخت انواع روغنها، داروها و حتی برای خوش طعم کردن غذاها و.... استفاده میکنند.
برگ درختان در فصل زمستان میریزد و کاملا خشک میشوند .البته درختانی هم هستند که با وجود فصل سرما باز هم سبز هستند به این درختان، درختان همیشه سبز میگویند.
فصل بهار که از راه میرسد به دلیل معتدل تر شدن هوا و رطوبت، فصل رویش جوانه های زیبای درختان است. بنابراین بعد ازگذشت یک یا چند هفته جوانه ها کاملا رشد میکنند و بزرگ میشوند. رنگ برگها در فصل بهار سبز روشن است و وقتی فصل تابستان از راه میرسد چون طول روزها بلند است برگها بزرگ و سبز تیره میشوند و درختان به روش فتوسنتز برای برگها غذا میسازند. با نزدیک شدن فصل سرما و شروع پاییز در برگ درختان دگرگونیهایی به وجود می آید. در پاییز و زمستان طول روزها کوتاهتر میشود و بعضی از درختان دیگر نمیتوانند به برگهای خود غذا بدهند، به خاطر همین است که برگ آنها میریزد.

درنگستان
[نصف و تمام]


دانشمندی با كشتی سفر می كرد. چون كشتی نیمی از راه را طی كرد، به وسط دریا رسید.
دانشمند به یكی از كارگران كشتی گفت: «تو علم ریاضیات می دانی؟»
كارگر گفت: «نه!... .»
دانشمند خندید و گفت: «نصف عمرت بر باد رفت.»
اندك مدتّی گذشت. دریا طوفانی شد. كشتی شكست و در آستانه غرق شدن بود. كارگر كشتی به دانشمند گفت: «تو شنا می دانی؟!»
دانشمند گفت: «نه...!»
كارگر كشتی گفت: «تمام عمرت بر باد رفت!»

 تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

کشکول کودکانه شماره ۴۵

کشکول کودکانه شماره ۴۵

  تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

نکات روانشناسی
[نقاشی کودکان]


يك آسمان بنفش با گل‌هايي كه در آسمان پرواز مي‌كنند. درختاني با برگ‌هاي قرمز و يك خانه با دودكش. جاده‌اي كه توي آن يك ماشين حركت مي‌كند و بچه ‌ها و مامان و بابا كه دست هم را گرفته ‌اند و موهايشان سيخ سيخي شده است.
اين نقاشي زيبا‌ست. مامان به او مي‌گويد: چرا آسمان بنفش است؟ چرا گل‌ها توي آسمان هستند؟ چرا موهاي ما سيخ سيخي است انگار ترسيده ‌ايم.
زيبا مي‌ گويد دلم مي ‌خواد. دوست ندارم عوضش كنم. مادر نمي‌داند كه هر چيزي كه كودك مي‌كشد ريشه در تفكرات و دنياي تخيلي او و واقعيات پيرامونش دارد.
روانشناسان كودك تحليل‌ هاي زيادي از نقاشي آنان مي ‌كنند و مي‌توانند به زواياي پنهان روحيات كودكان و مشكلاتي كه هرگز به زبان نمي ‌آورند و گاه والدين هم به آن اشاره ‌اي نمي ‌كنند پي ببرند.
اعضاي يك خانواده هماهنگ، در نقاشي ‌هاي كودكان، هميشه با هم و دست در دست هم نشان داده مي ‌شوند. اگر اين اشخاص در تصوير در حالتي تعاملي و خوش و خرم با يكديگر باشند نشان مي ‌دهد درجه صميميت آنها بيشتر است.
نقاشي بزرگي كه همه صفحه را بگيرد نشانه اعتماد به نفس كودك است، اما كودكي كه نقاشي ريز و كوچكي در يك گوشه صفحه مي ‌كشد و بقيه را سفيد مي ‌گذارد اغلب از اعتماد به نفس كمي برخوردار است. استفاده از خطوط شكسته و لرزان نيز همين حالت را نشان مي ‌دهد. 

شعر کودکانه
[آسمان هم خندید]


پدرم گفت: «برو» گفتم: چشم
مادرم گفت: «بیا» گفتم: چشم
هر چه گفتند به من، با لبخند
گوش كردم همه را، گفتم چشم
مادرم شاد شد از رفتارم
خنده بر روی پدر آوردم
با پدر مادر خود، در هر حال
تا توانستم، نیكی كردم
پدرم گفت: تو خوبی پسرم
مادرم گفت: از او بهتر نیست
آسمان خنده به رویم زد و گفت:
پسرك از تو خدا هم راضی است

با هم بخندیم


* بهترین راه
اولی: تو وقتی دستت به پشتت نمی رسه که بخارونیش، چی کار می کنی؟
دومی: یه چهار پایه می ذارم زیر پام تا دستم برسه.
* گل تمیز
خبرنگار: چرا همیشه قبل از بازی حموم می کنی؟
فوتبالیست: می خوام گل های تمیز بزنم.
* بدهکار
طلبکار: به پدرت بگو بیاد پول من رو بده.
پسر: پدرم خونه نیست.
طلبکار: پس از این به بعد به پدرت بگو وقتی از خونه میره بیرون، سرش رو لای پنجره جا نذاره! همین الان دیدمش.

درنگستان
[همسایه حسود]


روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بودکه صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد . وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است .
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: «هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد.»
 


چیستان
[معمای گوسفندی]


هارون الرشید حوصله اش سر رفته بود. به بهلول گفت: «یک معما می گویم. می خواهم ببینم تو می توانی جوابش را بدهی یا نه.» بهلول گفت: «اگر جواب دادم، در عوضش چه کار می کنی؟» هارون گفت: «هزار دینار پاداش به تو می دهم. ولی اگر نتوانستی، تو را در رودخانه ی دجله می اندازم.»
بهلول گفت: «من پول نمی خواهم. اگر جواب دادم، باید صد نفر از دوستانم که در زندان هستند، آزاد کنی و اگر نتوانستم، حاضرم در رود دجله غرقم کنی.»
این طرف رودخانه، یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف است. یک قایق هم داریم ولی هر بار فقط می توانیم یکی از این ها را به آن طرف رودخانه ببریم. چه طور باید این کار را انجام دهیم که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ، گوسفند را؟
بهلول فکری کرد و این گونه جواب داد: اول گوسفند را می بریم، بعد علف را، موقع برگشتن گوسفند را برمیگردانیم و گرگ را می بریم. بعد بر می گردیم و گوسفند را می بریم.
هارون از این جواب تعجب کرد. بهلول گفت: «حالا نوبت تو است که به قولت وفا کنی.»
هارون سرش را تکان داد و گفت: «نه، من نمی توانم زندانی هایی را که گفتی، آزاد کنم. این ها از دوستان موسی بن جعفرند.»

دانستنیها
[خمیازه]


گاهی اتفاق افتاده است که میلی به کار کردن ندارید و می‌گویید دست و دلم پی کار کردن نمی‌رود. می‌دانید چرا این گونه است؟ برای اینکه خسته اید. خستگی هنگامی رخ می‌دهد که مقدار موارد زاید و سمّی در بدن زیاد شود. یکی از مواد مسموم کننده که در بدن به وجود می‌آید گاز کربنیک است
.وقتی که گاز کربنیک بدن شما زیاد شود، بی اختیار خمیازه می‌کشید. یعنی دهانتان را باز می‌کنید و بعد نفس خود را بیرون می‌دهید و در نتیجه مقداری از گاز کربنیک را از بدن خارج می‌کنید. این کار، همان طور که گفتیم، بی اختیار و خود به خود صورت می‌گیرد، زیرا در مغز ما مرکزی هست که نفس کشیدنمان را تنظیم می‌کند.
اگر مقدار زیادی گاز کربنیک در بدن ما باشد، این مرکز به عضلات دهان و شش‌ها فرمان می‌دهد که آن را از بدن خارج کنند. برای همین است که ما، بی آنکه خودمان بخواهیم، دهانمان را باز می‌کنیم، نفس بلندی می‌کشیم و بعد گاز کربنیک را بیرون می‌دهیم.
گاهی هم، وقتی که کسی خمیازه می‌کشد، ما خمیازه می‌کشیم. در این وقت دیگر علَت خمیازه کشیدن زیاد بودن گاز کربنیک نیست، بلکه نگاه کردن به خمیازه‌ی دیگری یا شنیدن صدای خمیازه‌ی او روی مغز ما تأثیر می‌کند و باعث خمیازه می‌شود. حتی ممکن است خواندن این صفحه باعث می‌شود که شما بی اختیار خمیازه بکشید.

کشکول کودکانه شماره ۴۳

کشکول کودکانه شماره ۴۳

 

  تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی

دنیای ضرب المثل
[فلانی حلاج گرگ بوده!]


اگركسی دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!
حلاج یعنی پنبه  زن، یعنی شخصی که با کمان مخصوصی پنبه ها را می زند و آن ها را برای پرکردن بالش و تشک و لحاف آماده می کند.
در زما نهای قدیم، مرد حلاجی بود که با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و از این  راه مخارج زندگیش را تأمین می کرد. او برای کار به روستاهای اطراف روستای خودشان هم می رفت و برای مردم آن روستاها هم،حلاجی می کرد.
در یک  روز سرد و برفی زمستان  حلاج مجبور شد برای کار به روستای دیگری که در یک  فرسخی روستای خودشان قرار داشت  برود. او صبح خیلی زود به راه افتاد. وسط راه دوتا گرگ گرسنه  به او حمله کردند. مرد حلاج چندبار کمان حلاجیش را دور خودش چرخاند و گرگ ها را کمی دور کرد؛اما گرگ ها از او و کمانش نمی ترسیدند و دوباره حمله می کردند.
مرد حلاج فکری به نظرش رسید. روی دوپا نشست و با چك (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای «په په په» می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا مرد حلاج کمان را می زد، گرگ ها می ترسیدند و جلو  نمی آمدند اما به محض این که صدای کمان قطع می شد، حمله می کردند. مرد بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر به کارش ادامه داد. سرانجام مرد اسب سواری پیدا شد و گرگ ها را فراری داد و حلاج نجات پیدا کرد و خسته و گرسنه و دست خالی به خانه بازگشت. زنش از او پرسید:«چرا امروز چیزی به خانه  نیاوردی؟» مرد بیچاره جواب داد:«آخر امروز حلاجِ گرگ بودم!»
از آن زمان  تاکنون این مثل را وقتی به کار می برند که کسی کار بکند اما سود و دستمزدی عایدش نشود. یعنی می گویند: حلاج ِ گرگ بوده است. مثل  آن مرد که از صبح تا عصر فقط برای ترساندن گرگ ها کمانه زد و نتوانست به دنبال کار و کسب معمول خودش برود.

آیا می‌دانید؟
[خورشید]


# میزان انرژی که خورشید در یک ثانیه تولید می کند برای تولید برق موردنیاز تمام کشورهای جهان به مدت یک میلیون سال کافی است.
# روستای جنگ تپه در چالدران آذربایجان غربی آخرین مکان در ایران است که خورشید در آن غروب می کند.
# نور خورشید همه ی رنگ های رنگین کمان را دارد اما آن ها با هم ترکیب می شوند و نور سفید را می سازند.
# زمین سالی یک بار دور خورشید می چرخد و خورشید تقریباً هر 25 روز یک بار دور محور خودش می چرخد.
# اگر با یک هواپیمای جت از کره زمین به سمت خورشید سفر کنید سفر شما نوزده سال طول خواهد کشید. البته چنین سفری ممکن نیست.
# تغییر فاصله ی زمین و خورشید تاثیر چندانی بر دمای زمین ندارد بلکه زاویه تابش خورشید در این مورد موثر است.
# وقتی به خورشید نگاه می کنید صحنه 8 دقیقه قبل از آن را مشاهده می کنید.
# خورشید در مدار کهکشان شیری با سرعت 900000 کیلومتر در ساعت حرکت میکند.
# فشار در مركز خورشید تقریبا 700 میلیون تن بر 4,5 متر مربع است.
# خورشید در هر یك ثانیه 4,200 هزار تن جرم خود را بصورت انرژی در فضا منتشر می كند.
# عمر خورشید 5 میلیارد سال می باشد.
# خورشید فقط 1 بر 40,000 جرم خود را از دست داده است.

شعر کودکانه
[من بچه شیعه هستم]


من بچه شیعه هستم
خدا را می پرستم
خدای پاک و دانا
مهربان و توانا
پیامبرم محمد(ص)
که با او قران امد
دین را به ما رسانده
او ما را شیعه خوانده
دختر او زهرا(س)بود
فاطمه کبری(س)بود
فدای دین شد جانش
لعنت به دشمنانش
در روز عید غدیر
بر ما علی(ع) شد امیر
امیر المومنین است
امام اولین است
امام دوم ما
بخشنده بود و تنها
نام ایشان حسن(ع) بود
صبور و خوش سخن بود
حسین(ع) که شاه دین است
شهید کربلا شد
تربت او شفا شد
وقتی که اب می خورم
بر او سلام میکنم

طب اسلامی
[شلغم مقوی]


سلام. من شلغم هستم. یک گیاه بسیار مفید که در فصل سرما از من بسیار استفاده می کنند.
شاید بپرسید که من چه شکلی هستم؟
من گردم و رنگم سفید است و روی پوستم لکه های بنفش وجود دارد.
وقتی هوا سرد می شود من خیلی خوب رشد می کنم.
اگر می خواهید در هوای سرد پاییز و زمستان سرما نخورید یا می خواهید سرماخوردگیتان بهتر شود بهتر است آش و سوپی که از من درست می شود بخورید. چون من اجازه نمی دهم بیماری به سراغتان بیاید یا بعد از سرماخوردگی به کمکتان می آیم و حال شما را بهتر می کنم.
من یک گیاه بسیار ارزشمندم چون فایده های دارویی بسیار زیادی دارم. حتماً دوست دارید چند تا از آن ها را برای شما نام ببرم تا شما بیشتر با من آشنا بشید.
من بسیار مقوی هستم.
اگر میلی به غذاخوردن ندارید من اشتهایتان را زیاد می کنم.
اگر سرما خورده اید و پشت سر هم سرفه می کنید من سرفه تان را کمتر می کنم.اگر گلو درد دارید آب پخته ی من را قرقره کنید تا گلویتان بهتر شود.
من برای حافظه بسیار موثرم.
کم خونی را هم درمان می کنم.
به رشد و نمو استخوان ها هم کمک می کنم.
خاصیت ها و فایده های من خیلی زیادند و من فقط چند تا از اونا را برای شما نام بردم. ولی فکر می کنم که الان شما منو بهتر شناختید و حتماً در این فصل سرد از من استفاده می کنید.

درنگستان
[لبخند را فراموش نکن]


دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت.
با اینکه  آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود .
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زدو این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: " چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
دخترک پاسخ داد: "من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد."

آواز گنجشک