کشکول کودکانه شماره ۵۵ 

سایت فرهنگی و مذهبی نگار

 تهیه و تنظیم: مصطفی سلیمانی


کلام بزرگان
[بازیگوشی کودکان]

 
طبق تعلیم و تربیت اسلام هیچ پدر و مادری حق ندارد روح بازی گوشی(شیطنت) و سرپیچی از اطاعت در دوران خردسالی کودک را دراو سرکوب کند و به خاطر تامین آرامش و آسایش خاطر خویش کودکان سرشار و لبریز از نشاط و جنب و جوش را به موجودی مطیع، آرام، خموده و افسرده دل مبدل سازند.
امام خمینی رحمه الله نیز که آشنا به روحیات، حالات و مراحل رشد کودکان بودند، درباره شیطنت و بازیگوشی بچه ها می فرمودند:«بچه شیطون است، او باید شیطنت کند و بچه ای که یک گوشه بیفتد و بخوابد، چهار زانو بنشیند، این بچه نیست، بزرگ سال است، بچه نباید بنشیند و اگر یک جا نشست شما باید ببینید چرا نشسته و اگر خوابید ببینید چرا خوابیده بچه باید شیطنت کند.»
 

لطیفه های نمکی


	بازی کودکان در کابل.
 


 
* ماشین لباسشویی
مریض گفت: آقای دکتر...لطفاً به من کمک کنید...من هر وقت سوار چرخ و فلک می شوم، صدای ماشین لباسشویی می شنوم!
دکتر، گوش های مریض را معاینه کرد و گفت: نگران نباش جانم... درمان این ناراحتی، خیلی ساده است...هروقت می روی استخر، مواظب باش آب توی گوش هایت نرود!
* نمک
توی یک رستوران، مشتری عصبانی، پیشخدمت را صدا زد و گفت: من یک سوپ بدون نمک خواسته بودم...چرا این سوپ شور است؟
پیشخدمت گفت:نگران نباشید قربان...این نمک نیست...شوره ی سر آشپز است!
* نعلبکی
یک نفر به حمام می رود. آب جوش بوده با نعلبکی دوش می گیرد. 
* غذای خوش مزه
شادی:خواب دیدم مسافرت هستم.
پروانه: من خواب یک غذای خوش مزه را دیدم.
شادی: چرا به من ندادی؟
پروانه: چون مسافرت بودی.


 
شعر کودکانه
[بهار کی می آیی!]

 
کنار کوچه، تنها
نشسته آدم برفی
نه در دلش لبخندی
نه بر لبانش حرفی
نشسته روی آنتن
کلاغ پیری، تنها
نشسته ام من اینجا
کنار مامان، بابا
نشسته بذری کوچک
به زیر خاک، افسرده
جوانه هم خوابیده
بنفشه هم پژمرده
چقدر از ما دوری!
چقدر ناپیدایی !
بهار کی می آیی؟!
بهار کی می آیی؟!
 

داستان کودکانه
[دوستی کبوتر و مورچه]

 
هیچ چیز نمی تواند زیباتر از دوستی عمیق و خالص بین دو نفر باشد.
روزی روزگاری مورچه ای کوچک که بسیار تشنه بود، برای نوشیدن آب به برکه ای رفت. مورچه پای کوچکش را روی تنه ی درختی گذاشت تا راحت تر آب بخورد، اما پایش لیز خورد و به داخل آب افتاد. مورچه کوچولو بسیار ترسیده بود، چون شنا بلد نبود.
خوشبختانه کبوتری از آن جا می گذشت و متوجه شد که مورچه به دردسر افتاده، پس سریع به سرعت برق و باد خود را به او رساند و شاخه ای کوچک به سمت او انداخت تا مورچه آن را بگیرد و خود را نجات دهد. مورچه هم به کمک کبوتر خود را از آب بیرون کشید و بی نهایت از کمک کبوتر تشکر کرد.
مورچه گفت: کبوتر زیبا از تو بسیار ممنون و متشکرم. اگر نبودی من حتماً غرق می شدم.
کبوتر گفت: خواهش می کنم. ما باید به هم کمک کنیم. تو هم اگر به جای من بودی همین کار را می کردی.
مورچه کوچولو تایید کرد و گفت:مطمئناً.
طولی نکشید که پیش گویی آن دو به حقیقت پیوست، چون یک شکارچی طماع کبوتر را دید و تفنگش را به سمت او نشانه گرفت.
اما ناگهان خارشی عجیب در دست راستش احساس کرد و لوله ی تفنگ را به سمت پایین آورد تا دستش را بخاراند.
چه اتفاقی افتاده بود؟
کار کار مورچه کوچولو بود. وقتی او دید که کبوتر به دردسر افتاده دست شکارچی را گاز گرفت.
کبوتر هم از حواس پرتی شکارچی استفاده کرد و با تمام سرعت پرواز کرد و از آن جا دور شد. به کمک مورچه، کبوتر سالم ماند و نجات پیدا کرد.

داستانک
[داستان‌های کوتاه و خنده دار]

 
## داستان ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
 
## بسته سنگین
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی بلند کردنش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت: خانم بالاخره یه کسی پیدا می شه به این بچه کمک کنه دیگه!

چیستان
 
*آن چه كشوري است كه در پيشاني ماست؟ چين
*اين سر کوه، اَرّه اَرّه آن سر کوه، اَرّه اَرّه ميان کوه، گوشت بره؟ دهان و دندان
*آن چه چيزي است كه هرچه با آن بنويسند تمام نمي شود؟ دست
*آن چيست كه روز مي دود و شب پاسبانِ اتاق است؟ كفش
*آن چيست كه اگر به زمين بيفتد نمي شكند، در آب هم تر نمي شود؟ سايه
*آن چیست که چهار پا است ولی قادر به راه رفتن نیست؟ ميزوصندلي
*آن چيست كه بدون آن‌كه به آن آب بدهيم، سبز می‌شود؟ چراغ راهنمايي
*آن چيست كه هم ماه دارد و هم نان و هم داروخانه؟ قرص
*عجايب صنعتي ديدم در اين دشت بلور از آسمان افتاد و نشكست؟ برف يا تگرگ
*آن چه عددی است كه اگر وارونه اش كنيم، بيشتر مي شود؟هفت
*آن چيست كه روز را روشن مي كند و كار را تمام؟ حرف ر
*کدام کلیدی هست که به هیچ دری نمی خورد؟ كليد برق
* نام كدام جزيره است كه وارونه اش را بچه ها مي نويسند؟ قشم
*آن چیست که آسمانش سبز است و شهرش قرمز و مردمانش سیاه؟هندوانه
 
جملات زیبا

سایت فرهنگی و مذهبی نگار



  
## مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی …
## اخلاقی که بر تهدید استوار باشد، پوزخند بر اخلاق است. سراسر تزویز!
## فقط مگس‌ها هستند که برایشان مهم نیست کجا نشستند؛ روی گُل یا...
## معیارِ واقعی ثروت ما این است که؛ اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می‌ارزیم ...
## استخوان بندی فریاد، پاسخ هزاران ستم بی صداست!
## سعی نکن متفاوت باشی! فقط  "خوب باش" این روزها خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت است...
## اگر می دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به زندگی را دارد، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری می کنید، می دانستید.