زندگی با اولین دختری که عاشقش بودم

زندگی با اولین دختری که عاشقش بودم
.
نیروگاه
#مصطفی_سلیمانی

پدرم را در آورده. یکسالی است دست از سرِ ما بر نمی دارد و گاه و بی گاه، تقّی به توقّی می خورد کاری می کند که تمامِ زندگی ام را تعطیل کنم و زُل بزنم به پنجرۀ مانیتور؛ به تو فکر کنم و از تو بنویسم. از جلسۀ اول به تو فکر کرده ام، همان موقع که گفت: «کاغذ و قلم ها را در بیاورید و از اولین عشق تان بنویسید.» اما این دفعه تکلیفِ جالبی داده که راضی ام ازش. آقا مرتضا را می گویم، استادِ نوشتنم... با آوردنِ تو به میدان، کاری کرده که نوشتنم بند نیاید...
می دانی این بار چه شده است؟ اجازه داده با تو ازدواج کنم، زندگی کنم و حتی ماجراهاش را بنویسم... کاری که تو خرابش کرده بودی را می خواهد با نوشتن درستش کند... یعنی در خیال می توانم با تو زندگی کنم... فکر نکنی شوخی است. زندگی را نوشتن، خودش نوعی زندگی است... اصلاً نوشتن را به خاطرِ همین چیزهاش دوست دارم...
حالا فکر کن که زندگی مان را شروع کرده ایم. بگذار برایت بگویم چه اتفاقاتی می افتد. مثلِ خیلی از رابطه هایِ دختر و پسرهایِ آن موقع، به سختی واردِ زندگی می شویم و به اجبارِ زمین و زمانه قیدِ آن عشقِ تالاپ تولوپی را می زنیم و تصمیم می گیریم به جای ازدواجِ مثلاً عاشقانه یک ازدواج معقول و منطقی داشته باشیم و بگوییم: «گورِ بابایِ عشق. زندگی رو بچسب!» بعدش به زندگی مان عادت می کنیم. تو برایم آرایش می کنی، قرمه سبزی می پزی و گاهی اگر حوصله داشته باشی، وقتی از سرِ کار می آیم یک چشمه از آن رقص هایِ بندری ات می آیی و به خاطرِ من آهنگ را عوض می کنی و «معین» می گذاری... من هم با جوک هایِ دستِ اول، حسابی می خندانمت و سرکارت می گذارم... تو قهر می کنی، و من نازت را می کشم، برایت گل می خرم و با کلی وعده و وعید سرت را شیره می مالم و تا غش غش خندیدنت را نشنوم مثلِ سیریش می چسبم به سر و رویت... راضی که شدی، با هم می رویم رستورانِ بالایِ کوهِ خزر و رویِ تخت می نشینیم و برایت کبابِ «داش علی» می خرم تا دوباره رحم به ریحان هاش نکنی و کبابِ داغ را با سنگکِ داغ، دو لُپی بخوری...
بعدترش هم لابد می خواهیم بچه دار شویم. کلی لباسِ بچه و از این پیراهن های چین دارِ رنگی که تو دوست داری می خریم، و تو اصلاً حواست به بارداری ات نیست و به بهانۀ اینکه پیاده روی برای حامله ها خوب است، وقت و بی وقت من را خسته و کوفته از این مغازه به آن مغازه می بری...
بعد که امین به دنیا آمد، هی قربان صدقه اش می رویم و بزرگ تر که شد کلاسِ استخر و کامپیوتر می گذاریم... و تو ناراحت می شوی و می گویی کلاسِ زبان و ژیمناستیک هم حتماً ثبت نامش کنیم... «زشت است پدر و مادر تحصیل کرده، بچه شان از اولش با کلاس نباشد»، تو می گویی بچه مان باید دندانپزشک شود و من تهِ دلم دوست دارم معلم و استاد دانشگاه و هیئت علمی شود و از این کت و شلوارهایِ گران قیمت بپوشد و راه برود و من کیف کنم...
بعد امین مان بزرگ می شود و مادرت روزِ تولدش یک «ایکس باکس 360» می خرد و من می گویم: «برای بچه تویِ این سن و سال مناسب نیست.» و تو می گویی: «نه بابا، رویِ ذهن و خلاقیت بچه ها تأثیر می ذاره...» امین چند روزی با وسیلۀ بازی اش خوش است و کاری به کارِ ما ندارد و ما هم همش جدول حل می کنیم و دلمان به تعدادِ فالورهامان خوش است که یکدفعه امین می گوید: «بابایی! مریم اینا که همسایه پایینی مان باشد، پلی‌استیشن3 دارن، از خیابانِ نیروگاه خریدن. من از اونا می خوام...» اینجاست که یکهویی بمبی در سرم منفجر می شود... یادت می آید که اسم خیابانمان نیروگاه بود و ما چقدر خاطره خصوصی داشتیم توی خیابانِ نیروگاه. بعد هر بار که امین گیر بدهد که برویم «پلی‌استیشن» از نیروگاه بخریم، هزار تا از این بمب ها منفجر شود تویِ سرم...

سه باره پسر، دوباره پدر

سه باره پسر، دوباره پدر

#مصطفی_سلیمانی

معجزه مگر غیر از این است؟! چشمانِ تو بسته باشد، من هم بغلت کنم یک عصر تابستان. حرف هایِ سختم را درِ گوشَت زمزمه کنم. همین قدر بی شیله پیله، همین قدر ساده و نزدیک، همین قدر حیرت انگیز... مثلِ میهمانی عزیز که ناخوانده و یکهویی، زنگِ درِ خانه را می زند. مثلِ آدمی که لبۀ پرتگاه، صندلی اش را باز کرده و با خوش خیالیِ آسوده دارد آفتاب می گیرد. مثلِ تو!
تویی که با آمدنت، زنگِ درِ خانۀ ما را به صدا در آوردی و باعث شدی خدا بی هوا یک تودهنی بزند به من که: «های پسر! فکر نکنی زندگی تمومه، حالا حالا گرفتارشی.» آری! زندگی با تو دوباره شروع شد. همه چیز دوباره تکرار شد. دوباره اجرایِ «و َ نَفَختُ فیه من روحی» ولاجرم استمرارِ زندگی:
«یعنی تکثیر سلولِ ناچیزی از جسم به پیکرِ روح، که نامش می شود فرزند.» فرزند یعنی خودِ تو که در شکمِ مادرت دوام نیاوردی و کنجکاو به دنیا بودی. تو هم مثلِ حوا، بی هوا دستت را بردی و سیبی چیدی و واردِ دنیا شدی! حالا باید دو چیز را بدانی: «یکی اینکه دنیایِ محدود، محلِ نزاعِ همیشگیِ آدم هاست با اطرافش. و دیگر اینکه دنیا کوچکتر از آن است که آدمی لنگِ آرزوهایش را در آن دراز کند...»
پس بیا و از همین ابتدا بی خیالِ حرفِ مردم شو! اورجینال باش. همه چیزت به سبکِ خودت باشد. به سبکِ خودت عاشق شو. به سبکِ خودت دوست بدار. اشتباهی نباش. دوستِ معتمدِ کسی باش و این را به هر رابطۀ دیگری ترجیح بده. کاری به قضاوتِ این و آن نداشته باش. حرفِ مردم حقیرتر از خیالِ توست، پس: «ببین، بشنو، بدو، بخور، بنواز، بساز، بنوش، لذت ببر و از همه مهم تر بخوان و بنویس! در دنیا هیچ تفریحی به اندازه کتاب خواندن و نوشتن لذّت بخش نیست. خواندن و نوشتن موجب می شود تا شیوۀ انسانیت را در پیش بگیری. اما اگر نخواهی و نخوانی یا خدایی نکرده پا رویِ فهمت بگذاری، یک لحظه چشمانت را باز می کنی و می بینی که از آدم ها و چیزها دشمن ساخته ای که به نامِ وطن، مذهب، قبیله، غیرت یا حتی عشق، عمری است با دشمنی که وجود ندارد جنگیده ای و جز بُهت و پشیمانی آهی در بساط نداری!»
این را هم بگویم که دنیا آنقدرها هم که گفتم ناراحت کننده نیست، به شرطی که «بلد» باشی. بلد باشی دوست داشته شوی. بلد باشی خودت را رها کنی. بلد بای همه چیزِ یک آدم شوی. بلد باشی که بگذاری عاشقت بشوند. با این همه این را آویزۀ گوشت کن که:
«دنیا به تو بدهکار نیست عزیزکم!»
و در آخر یک فضولی بکنم که:
مادرت خیلی دوست داشت دختر باشی، اما تقدیر خدا غیر از این بود. البته من هم برای جوریِ جنس و تجربۀ داشتنِ دختر بی میل نبودم، اما ته قلبم «الخیرُ فیما وَقع» بود.
حالا که دارم فکر می کنم حس می کنم جوانی دوباره به سراغم آمده، گرچه نمی دانم کجایِ کلافِ زندگی ام ایستاده ام...