نامش کلاغ است!
نامش کلاغ است!
مردی هشتاد و پنج ساله با پسر تحصیل کرده چهل و پنج سالهاش روی مبل خانه خود نشسته
بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این
چیه؟
پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه پدر دوباره پرسید: این
چیه؟
پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی،
پیر مرد برای سومین با پرسید: این چیه؟
عصبانیت در پسر موج میزد و با همان حالت
گفت: کلاغه، کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را
باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
«امروز، پسر کوچکم که سه سال دارد، روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره
نشست، پسرم بیست و سه بار نام آن را از من پرسید و من بیست و سه بار به او گفتم که
نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و علاقه
بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.»

(APPENDIX ITEM)