حکایت+ابوسعید و یک قدم

روزی ابوسعید ابوالخیر در مسجدی قرار بود صحبت کند،مردم از همه روستاهای اطراف برای شنیدن سخنان او هجوم آورده بودند.در مسجد جایی برای نشستن نبود و عده ای هم در بیرون ایستاده بودند.شاگرد ابوسعید روی به مردم کرد و گفت:((تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید!))مردم قدمی پیش گذاشتند.سپس نوبت سخنرانی ابوسعید شد.ابوسعید از سخنرانی خود داری کرد و گفت:((من صحبتی ندارم!))
اطرافیان حیرت زده علت را پرسیدند و گفتند:((مگر می شود،این همه مردم برای شنیدن سخنان شما آمده اند!ولی باز هم ابوسعید بر سر حرف خود ایستاده بود،وقتی با اصرار مستمر اطرافیان مواجه شد)) گفت:
((همه حرفی که من می خواستم بگویم،شاگردم زد.او گفت:از جایی که ایستاده اید یک قدم پیش بیاید و من نیز این سخن را می خواستم ظرف مدت یک ساعت در لابه لای سخنانم به مردم بفهمانم!!))
(APPENDIX ITEM)