حکایت+درخت مشکلات

نجار، یک
روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را
برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه
رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد...
عد
با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان
وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ،
و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند
درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل
رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :
آه این درخت مشکلات من
است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و
ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه
های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره
آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می
روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم
خیلی سبکتر شده اند.
(APPENDIX ITEM)