سر کلاس "فلج مغزی" نشستیم و همه چشم به ساعت منتظر اتمام این کلاس! چرت زدن های گاه بیگاه عده ای از یه طرف
 
 پچ پچ و يا شايد نق نق عده اي ديگر از طرف ديگر نشان دهنده ي عدم علاقه و يا شايد خسته كنندگي اين مبحثه.....

و استاد همچنان با انرژي و علاقه ادامه ميده....

كودكان فلج مغزي به دليل تشنج.....

فلج مغزي به علت خونريزي هاي مغزي...

كار كردن با يك مريضه ناتوان ذهني.....

و.....

و نگاه غمگين و پر معناي استاد كه در اخر گفت :و شايد اين مشكل بعدا" براي عزيزترين كسانمان اتفاق بيافتد...! و چقدر بد است  فكر نكردن به عظمت خدا و دست كم گرفتن علمتان در كمك به اين بيماران !

حق با استاد بود ! ما گاهي چقدر ساده از كنار اتفاقات و رويدادهايي كه در زندگيمان اتفاق ميافتد ميگذريم ! چقدر ساده اين مباحث را ميشنويم و فقط در حد يادداشت براي مدركي به خاطر ميسپاريم !

چقدر سخته با درد بيماران سر و كار داشتن و درك نكردن درد ! درك نكردن نگاه منتظر مادري كه به اميد سلامتي فرزندش از روستا كيلومتر ها راه طي ميكند....

ما گاهي نعمت ها و تواناييهايمان را ناديده ميگيريم و بي هيچ احساس مسئوليتي فكر ميكنيم همه ي درد و رنج و مشكلات براي ديگران است و خودمان تا هميشه سلامت باقي ميمانيم!

استادي داشتيم كه ميگفت :پسر من در بهترين بيمارستان امريكا متولد شد . ولي وقتي به دنيا آمد متوجه شديم از هر ۴ دست و پا فلج است.... شايد خدا ميخواست به من بفهماند كه با بيشترين امكانات و بيشترين علم و اگاهي هم نميتوان جلوي تقدير و حكم خداوندي را بگيريد....

گاهي فرصت ها و ساعت هايي كه بي صبرانه در گذر و اتمامشان ميكوشيم . بهترين و طلايي ترين اوقات براي زندگي و آينده ما هستند و ما بي انكه بدانيم سالهاي عمرمان را بي هيچ تجربه اي ميگذرانيم...مثل ساعات كلاس درس ما....

http://www.ketabak.org/tarvij/sites/default/files/niyazhayevije.jpg