و من آن کلاغم که در سایه محبت مترسکی به گندمزار میرسم

و نمیدانم ارزش مترسک را هنگامی که باغبان آن را به واسطه ی حضور من نابود میکند
 
و مترسک همچنان لبخند میزند که انسان شده است...